845: دیدار با مشیری روی پُل هوایی
اینجا ساعت کاریم تا پنج عصره و عملاً هیچ فوق برنامه ای نمی تونم داشته باشم. تنها کتابفروشی که در مسیر رفت و برگشت به محل کارم دارم یک شهرکتاب دوستداشتنیه که کتابهای خوبی هم داره اما گاهی هم دلم پر می کشه که از یه کتابفروشی واقعی خرید کنم....
الان لحن نوشتنم رو دوست ندارم نمیدونم چرا! باید یه جور دیگه بنویسم! پس از اول:
پیرمرد را دیروز عصر روی پُل عابرپیادهء روبه روی شهرداری دیدم. بی خیال دنیا و مافیها لم داده بود به گونی هایش. اولین چیزی که نظرم را جلب کرد کلمه نقاشی بود؛ نوشته بود نقاشی از روی عکس. چندتایی هم نقاشی از اینها که تلفیق چهرهء گوگوش و مهناز افشار و زن اثیری صادق هدایت هستند دور و برش بود. داشت مجله یا روزنامه می خواند. چندتایی هم مجله جدول قطع پالتویی دور و برش چیده بود و فقط و فقط یک کتاب: سه دفتر فریدون مشیری. پول نداشتم، یعنی داشتم و خیلی کم بود. گفتم بپرسم چند حالا. با نگاهی که ترکیب استیصال و بی تفاوتی آن قابل وصف نیست گفت پنج تومن. پول نداشتم، یعنی داشتم اما خیلی کم بود و مجبور شدم از پل پایین بیایم و خلاف جهت حرکتم کلی پیاده روی کنم تا به عابربانک برسم و امیدوار هم باشم که در حسابم پولی مانده باشد. یک ده هزار تومنی! و بعد از اینهمه پیاده روی کتاب مال من شد. با همان دستخط قشنگ پیرمرد تکیده. یک دانه گز مانده در کیفم را هم به او دادم و خواست باقی پول را کتاب جدول بدهد. نخواستم. بابا بود میخریدم جدولها را. بابا نبود و کسی هم حل جدول نمیخواست. حال خوبی داشتم از خرید کتاب. بعدش یادم آمد سوم آبان روز مرگ شاعر کوچه است و این همزمانی کلی حال دلم را خوبتر کرد.