862. تو تمام جهان برای منی... من نخ دکمهء لباس توام
بعد از سالی، ماهی، وقتی دلت هوای گردگیری از دلنوشتههای ده سالهات را دارد، دنبال چه دلیلی باید باشی جز شعر که اول و آخر سردفتر این وبلاگ بوده و هست.
و کدام شعر؟ همان که اول که شنیدی میفرستی برای یار دیرینه و میبینی بلاکت کرده از همه جا. بعد مینشینی کنار دلبر و با هم گوش جان میسپارید به قشنگی واژهها. بعد میفرستی برای رفیق راه دوری که تولدش است و اخیرا همسر جوانش را از دست داده و از پشت رنگهای سبز واتساپ با هم و خونین دل، گوش میسپاریم و اشک میریزیم و قربان صدقه هم میرویم. بعدتر میبینی کافی نیست؛ آنهایی که با شنیدن این شعر به یادشان میافتی حتی ممکن است در هیچ خلوتی به یادت نیفتند و دلت میگیرد از بازی روزگار... از قول و قرارها، از دلتنگیها و دلسنگیها... دوست داری انگار به جای همه آنها که عزیز بودند و پای پس کشیدند، همه مردم شهر را خبر کنی که آهااااای مردم... دلتان تنگ نشده برای شعر خوب؟ ترانه خوب؟ حرف قشنگ؟
پس بیایید بنشینید تا بشنویم: