دو تا بچه داشتم: بهمن و بنفشه.
بهمن سر به راه و عشقِ مامان.
بنفشه سرتق و لنگهء عمه کوچیکه‌اش عصیانگر.
بهمن موهاشو یه وریِ قشنگی شونه می‌کرد و قیافه‌اش معصوم‌تر از خودش می‌شد حتی.
بنفشه آبشار سیاهِ موهاش رو ول می‌داد توی باد. یه شونه هم زورش می‌اومد بزنه به موهاش. سرکش‌تر از خودش بود موهاش.
بهمن و بنفشه با همه فرق‌هایی که داشتن توی یک چیز مشترک بودن؛ عشقشون به همدیگه...