76. عزیزی از من غزل خواست...
غزل نه ، بیا چار پاره ی دلم بشنو
غم ِ هنوز ، وَ همواره ی دلم بشنو
من از سرابِ سکوتم گریختم ، بیا
امیدِ عشق از این خاره ی دلم بشنو
غزل نه ، بیا چار پاره ی دلم بشنو
غم ِ هنوز ، وَ همواره ی دلم بشنو
من از سرابِ سکوتم گریختم ، بیا
امیدِ عشق از این خاره ی دلم بشنو
دیروز عصر، به وقتِ صیدِ قزل آلا در مدرسه، قبل از سوار شدن به اون تاکسی که ذکر خیرش رفت، به نشر اسمشو نبر سری زده بودم و کتابی خریدم که الان وقتِ معرفی اش نیست (پورسانت و اینها که یادتونه!). لیلا قرار بود از شرکت بیاد اونجا پیشم؛ اما بودن در چشمه به نفعم نبود، چون سریعاً موجب تخلیه ی جسمی و روحی و روانی ِ کیفِ پولم میشه (البت من کیفِ پول ندارم و جیبِ پول بگم بهتره). فلذا! با گول مالاندن به سر ِ دلم و خریدنِ تنها یک کتاب (که بعداً معرف حضورتون میشه) زدم بیرون.
جناب آقای کتاب قدیمی فروش! که جلوی نشر اسمشو نبر بساط می کنی، دمِت گرم! الحق که روزم رو با این کتاب ساختی. 1000 تومانِ ناقابل و این همه عشق و حال. جداً اونهایی که کتاب نمی خونن، چه کار می کنند؟ دو صفحه از نمایشنامه ی صید شده ام (الحق قزل آلای کم نظیریه) در ادامه هست و برای خوندنش باید ذخیره کنید عکسش رو. نه که حس ِ تایپش نباشه، بس که ماهه دلم نیومد از خودِ صفحه ی کتاب نخونیدش. جایی از کتابه که تا به دست گرفتم و بازش کردم، اونو دیدم. انگار از سال 49 تا الان که 38 سال میگذره، شرایط معلم ها چندان تغییری نکرده؛ چه عرض کنم! بفرمائید قزل آلای مدرسه ای:
پی نوشت:
آموزگاران
(نمایشنامه در چهار پرده)
محسن یلفانی
انتشارات رز
هشت و نیم شبه و خسته و کلافه از یک روز ِ خسته و کلافه کننده، سوار تاکسی میشم و برای این که مجبور به جابه جایی های متعدد نباشم، جلو می نشینم. در مسیر نسبتاً طولانی، کسی مسیرش با مسیر ما هماهنگ نیست و تنها اون جلو بدجور معذبم؛ مخصوصاً که راننده ی نسبتاً مسن ِ تاکسی هم دائم داره از شرایط بدِ جامعه و دختره و پسرها و آسمون و ریسمون حرف میزنه و من به لبخندها و سر تکون دادن های اجباری اکتفا می کنم. آخرهای مسیره و به راننده میگم: "اگر دور می زنید من اون طرف پیاده می شم." بی مقدمه میگه: "شما معلمی؟!" با بسی تعجب و برای اولین بار نگاهش میکنم. با خنده میگه:"قیافه ات داد می زنه!"
دلم چی؟ دلم هم داد می زنه؟ داد می زنه که من عاشق شاگردام و مدرسه ام و احتمال اینکه باز هم به عنوان دبیر فیزیکِ مدرسه منو بخوان، نزدیک به صفره؟ داد می زنه که دلم تنگه؟!


در اقدامی کم نظیر و محیر العقول ، دست به اقدامی محیر العقول و کم نظیر زده ام! فقط امیدوارم تا فردا سر و کله ی دوست جانم لیلا این طرف ها پیدا نشه که به باد می دهم سرم را و از شادی هم خبری نیست.
در شرایطی که به قول خواننده ی مرحومی که می خواند ("مرحومه ای" بهتره البت!) : حالِ من خیلی عجیبه... و نیز در شرایطی که باید تا فردا صبح، سوالات شهریور ماهِ اول دبیرستان را آماده کنم، و n صفحه ترجمه ی فارسی به اینگلیش! هم دارم که براش n+1 بار وقت اضافه ای گرفته ام که داور ِ بازی سوریه-ایران هم نگرفت!، و صبح ِ بسیار زود هم باید بپاشم و از منزل بدرود کنم و سوالات شهریور ماه را به مدرسه جان تحویل دهم؛ در همان اقدام ِ محیر العقول و کم نظیر، ادای دِین نموده ام به ریچاردِ عزیز. نه؟!
نمی شناسیدش؟ ریچارد براتیگان؛ بابای قانونی ِصید قزل آلا هستند دیگه ایشون.
جلدِ کتابی رو که ملاحظه می فرمائید ( اخبار 21 ) در اصل طلائی رنگِ خوشرنگی هستش که بعد از اسکن، به این رنگ تبدیل شده (منظورم جلد کتابی است که توسط پیام یزدانجو ترجمه شده و توسط نشر چشمه منتشر شده). دو فصل از کتاب رو - که تنها فصل های محبوبم هستند از این کتاب - تایپ کرده و در ادامه نهاده ام و قولِ قول می دهم که دیگه تا پورسانت های قبلی ِ معرفی ِ کتابم رو نگرفته ام، کتابی از نشر چشمه معرفی نکنم.
در اینجا بر خود لازم می دانم که کماکان هویجوری! دیالوگ محبوبم از فیلم مردی در قطار را هم در اینجا نقل کنم تا لال از دنیا نروم؛ جایی که مانسکی، معلم ِ پیر، به مردِ تازه وارد میگه:
"توجه کنید، خیلی از مردم حرف های پرت و پلا می زنند؛ اما به محض اینکه به شکل کتاب در میان، می شن حقیقت مجسم!"
پ.ن:(چهارشنبه ۱۰ صبح)
خواب موندم و مدرسه نرفتم!!!
در اینجا خودم را ثبت کرده ام اساسی (البت نامم را!) و پدر و مادر عزیز را هم بسی توجیه نموده ام که اگر قرار بر پروازم باشد، بگذارند سبکبال تر بروم. شما هم شاهد باشید دوستان plz!
دیشب یکی از همکارانم از من خواست که امروز به جای ایشون به مدرسه برم.
و من بسی شادم که امروز مدرسه رفته ام!

اسمش عجیب عشقولیه!
کتابی است در حوزه ادبیات کودک و نوجوان، از انتشارات آستان قدس رضوی، به نشر، کتابهای پروانه
ازش در ادامه بخونید، لطفاً، اگر خواستید!
من خسته ام ز غربتِ این انتظار ِ سرد
زین چشم ِ خشکِ مانده به راهِ بهار ِ سرد
عمرم چُنان شبی است که یلداش ابتداست
می ترسم از هبوط در این سایه سار ِ سرد
تکرار می شوم به غم و اشک و آهِ گرم
یخ بسته خنده های دلِ بی قرار ِ سرد
دلتنگ و خسته ام که در این قحط نار و نور
خورشید هم نشسته به اوج مدار ِ سرد
آشفته ام ز هیزم ِ جانم که می شود
یک شعله ی مهیب و سپس یک غبار ِ سرد
بُستانِ آرزوی دلم را خزان ربود
جامانده ام کنون به دلِ شوره زار ِ سرد...
حالا شعر حمید خصلتی عزیز رو هم بخونید که از وبلاگش دزدیدم:
شعری برای خاطر ه ی ما سروده ای
از داغ و درد مثل دل ما سروده ای
هرچندخسته ای تو از این انتظار سرد
ای مهربان من چه فریبا سروده ای:
عمرم چنان شبی ست که یلداش ابتداست
از این هبوط سردچه ترسا سروده ای:
تکرار میشوم به غم و اشک وآه سرد
حرف دل من است که زیبا سروده ای
دل تنگ وخسته ایم از این قحط نارو نور
اما چه خوب پنجره هارا سروده ای
تو روزنه ی امید منی آرزوی باغ
زین چشم خشک مانده چرا ؟ها؟سروده ای!؟
به جان پویم که جویای تو باشم
خسی بر موج دریای تو باشم
تمام آرزوهای منی، کاش!
یکی از آرزوهای تو باشم
امروز صبح که در حال آپلود سوالاتم بودم، بعد از گذاشتن ۲ صفحه، برق خانه مان پَر!
تا الان هم که نبودم.
و این شد که الان ۲باره گذاشتمشون.
سوالاتِ عزیز ِ فیزیک۲ را در ادامه مطلب ببینید، لطفاً، باید!
امروز(یعنی یکشنبه ۱۹ خرداد) بعد از مدتِ مدیدِ ۵ روز دوری از مدرسه، وصال میسر شد و به مدرسه رفتم. اشکهای نسرین از جلوی چشمهام نمی ره؛ آخه طفلک به جای امتحانِ زبان انگلیسی که داشتند، ادبیات فارسی خونده بود. البته نمی دونم مشکل ِ این دانش آموز به خاطر تعطیلی نابهنگام ۵ شنبه بوده یا هرچی؛ فقط می دونم خیلی دل سوزاننده بود. بنده هم اصولاً از اونجایی که از همان زمان هایی که خودم مدرسه می رفتم، عادت داشتم موقع امتحان زبان به بچه ها تقلب برسونم (خُب دلم براشون می سوخت، درحالیکه من ۵ دقیقه ی اول برگه ام رو تموم می کردم، اونها تا آخر هم که می نشستند نمره ی خوبی نمی گرفتند) و خلاصه که در جهت مبارزه با نفس امّاره، به عنوان مسئول مخزن بیرون نشستم و در هپروت سیر کردم!
سه شنبه آخرین روز مراقبت امتحاناتمه و دیگه رسماً تعطیل و بیکار میشم و تازه باید بگردم دنبال کار (یکی هم نیست بهم بگه که "آخه عاقل! چرا به خاطر مدرسه کارت رو رها کردی که حالا به قول باقر: چون زنبور مانده در عسل خویش نباشی؟" تا از آن لکچرهای ۱۲۰ دقیقه ای برایش بدهم در جهت تنویر افکار عمومی و خصوصی! که چطور می توان از ۹ ماه زندگی خود حظ کرد، حتی اگر عاقبتش یک عمر بیکاری و دربه دری و ... باشد).
امروز یک سوتی خفن هم دادم و اون اینکه وقتی برگه های تصحیح شده ام رو بردم برای دفترداری، یکی از برگه ها نبود و نزدیک بود بیچاره شوم. یک مهلت یک روزه دادند بهم که پیداش کنم و خدا رو شکر توی خونه جا گذاشته بودمش وگرنه معلوم نبود عاقبت این سوتی چی میشه!
سرگروهِ فیزیکِ منطقه هم برای بازدید اومده بودند که کلی به خاطر سوالاتم ازم تقدیر کردند. ما از خوشحالی به سانِ آن آهوی نجیبی! هستیم که بهش پفک داده باشن، به جانِ چی توز!
گفتی: مجنون شده ای؟
گفتم: کاش لیلی بودم!
سلام بر گُل نامت که یاس جان هایی
شمیم عطر دلاویز یاسمین هایی
مردم بدانید که من فاطمه ام و پدر من محمد است .
حرف اول و آخرم یکی است .
نه غلط در گفتارم جا دارد و نه خطا در کردارم راه ....
اگر بخواهید اورا بشناسید می بینید که پدر من بوده است نه پدر زنان شما و برادر پسر عموی (شوی )من بوده است نه برادر مردان شما .
پس او رسالت خود را به انجام رسانید ...آنقدر بت شکست و آن قدر پشت افکارشان را به خاک مالید که تا جمعشان از هم پاشید و شکست تنها گریز گاهشان شد ...
خارهای نفاق روفته گردید ...آنگاه زبان شما به گفتن « لا اله الا الله » باز شد .

در من شمعی روشن کنید! مرا به آسمان بفرستید! مادر! دست بچه ات را به من بده! آیا تو خواب رنگین دیده ای؟ خسته هستم. می خواهم بخوابم آقا! تو مرگ سبز می دانی چیست؟ هیچ قانونی از رنگِ سبز و بوی بهار حمایت نمی کند..... من خیس شده ام، من خیلی خسته هستم اقا. خواب... تنها خواب... بخواب هلیا، دیر است. دود ْ دیدگانت ْ را آزار می دهد. دیگر نگاه هیچ کس بُخار ِ پنجره ات را پاک نخواهد کرد.. چشمان تو چه دارد که به شب بگوید؟
شب از من خالی ست هلیا...
شب از من و تصویر پروانه ها خالی ست...
این ها که خواندید از "بار دیگر شهری که دوست می داشتم" از "نادر ابراهیمی" عزیز است که روز دوشنبه ۲۰ خرداد، پیکرش به قطعه ی هنرمندان تشییع می شود.
زندگی تان در سرای ابدی خوش، جناب نویسنده!
توی این تعطیلات ِ بی در و پیکر که نه میشه مدرسه رفت، نه به جاهای دوست داشتنی، و نه حتی میشه به نشرها و کتابفروشی ها سر زد (بس که تعطیل اند!)، حقشه که آدم عقشولی بشه به آقای کتاب فروشی که بساطش رو جلوی در ِ ورودیِ مترو دروازه دولت پهن میکنه و تازه اشم کتابهایی داره که آدم دلش کباب میشه برای اون هایی که حالا یا از سر ناچاری و بی پولی یا به دلایل دیگه این کتاب ها رو فروخته اند. خود من هم یک بار برای یکی از دوستانم که شدیداً مشکل مالی پیدا کرده بود (شایدم برای خودم بود، دقیق یادم نیست) می خواستم کتابخانه ام رو بفروشم (عمراً این کار رو می کردم ها، فقط در خیالاتم به این راه هم فکر کردم). خلاصه که از این آقای کتاب فروش ِ عقشولی "ه
مسایه ها"ی احمد محمود رو یه روزی خریدم و فاز داد اساسی. این کتابی هم که الان اینجاست و هم اکنونآن را می بینید، شکار جدیدمان است(قبلاً ها می گفتم صید؛ اما این یکی واقعاً شکاره!). نویسنده ی کتاب "جواد مجابی" و طرح روی جلدش از "اردشیر محصص" است. چاپ اولش برای سال ۲۵۳۰ و چاپ دومش که دست منه سال۲۵۳۶ می باشد (بی زحمت یکی دوبله اش کنه، من سالِ شاهنشاهی بیلمیرم!). ناشرش رو هم نوشته انتشارات پیشگام که در خیابان شاهرضا واقع می باشد! (جالبه برام که اون موقع هم کتابها تجدید چاپ میشدن؛البته تیراژش نوشته نشده). موقع خوندن کتاب فقط می خندیدم؛ به نوشته های کتاب نه، به تغییراتی که در این فاصله ی زمانی توی نوشتن و واژه ها و رسم الخط و غیره و ذلک (بابا عربی!) بوجود اومده که حسابی آدم رو سرگرم میکنه.
حالا من در جهت تنویر افکار عمومی! و همچنین آشنایی بیشتر دوستانم با شیوه های معرفی کتاب در وبلاگ نشر چشمه، از روش ایشان گرته برداری کرده و قسمتی از کتاب را در ادامه می آورم، باشد تا مشت محکمی باشد بر دهان... (کسی رو پیدا نکردم، بی خیال! بخوانید و حظ ببرید و دلتان بسوزد اگر کتاب را ندارید و اگر هم گذرتان به ایستگاه مترو دروازه دولت افتاد، سلام مرا به آن فروشنده ی کتاب ِ عقشولی برسانید).
من ابر شدم
گفته بودی که خورشیدی
یادت هست
تا زیباتر بتابی
چقدر گریستم؟!
رسول یونان
+ پ.ن۱: خوش به حال شمایی که تعطیلات خوشی دارید. دیروز درد معده و امروز سردرد، صید من شدند از تعطیلات! البت زیر باران بودنِ طولانی هم بی تاثیر نبود. (از زغال خوب و رفیق ناباب که حسابی هم پایه بود که دیگر نمی گویم!
)
+ پ.ن۲: آقای محترمی که امروز ظهر، در ایستگاه متروی ۷تیر، وقتی داشتم آف ها و کامنت هایم را از تلفن ِ ایستگاه چک می کردم، چنان نگاهم می کردید انگار که از مریخی، جایی آمده ام؛ تکنولوژی روز انحصاری نیست، به جان خودم!
آموزگارم که می شدی
دوست داشتم کودن ترین شاگردت باشم!
نفهمیدن را دوست داشتم
سایه ی اختصاصی اخمت روی سرم را دوست داشتم
صدایت را به وقت تکرار دوست داشتم
ایستادنت را بالای سرم دوست داشتم
سوال های بی جا را برای پاسخ های طولانی و عبوست دوست داشتم
کودن نبودم!
من پیش تر از بودن تو تمام این درس ها را پاس کرده بودم...
ماندن در کلاست را دوست داشتم
از وبلاگ سرباز زشت

سلام مرد̗ مرادم، چه دیر برگشتی
به میزبانی̗ این قلب̗ پیر، برگشتی؟!
همیشه آهوی نو پای̗ کهنه فرار
برای بردن̗ این ماده شیر برگشتی؟
تما آینه ها از تو شعر می سازند
که رادُ راسخُ روشن ضمیر برگشتی
پر از ستاره شده چشمهای تب دارت
تو گویی از دل̗ شب، در کویر برگشتی
چه ساده می کنی انکار̗ سنگدلی هایت
چه سادهُ معصومُ سر به زیر برگشتی
چقدر لحظه شمردم که لحظه ای گویم:
سلام مرد مرادم، چه دیر برگشتی!
۱۳ ساعت پس از تحریر و در پاسخ به کثیر شبهات خصوصی و عمومی:
نه مردی هست، نه مرادی، نه رفتی و نه حتی برگشتی!
فقط و فقط خود شعر را عشق است
به جان خودم!
از دیروز عصر به شدت مشغول تصحیح برگه های فیزیک1 مدرسه "س" بودم (به شدت ها!). همین الان تموم شدند و لیست هام رو هم نوشته ام . فکر می کنید الان اومده ام اینجا تا:
1. بگم که حسابی خسته شده ام؟!
2. غر بزنم از درس نخوندن های بچه ها؟!
3. کتاب معرفی کنم؟!
4. هیچکدام؟۱
آفرین!ِ؛ "هیچکدام" !چون اومدم که فقط دور هم خوش باشیم با قزل آلاهایی که صید کرده ام از برگه های بچه ها. خب دلم نیومد به تنهایی این دۥرر گرانبها را که از جوانان آینده ی این مرز پر گهر سر زده بخوانم و شما شریک نباشید؛ اصلا هم دلتون به حال من نسوزه که بعد از 9 ماه تلاش بی وقفه (غیر از وقفه ی عید) به این افاضات شاگردام رسیده ام ها. تازه اشم دستشون درد نکنه که دل ما رو شاد کردند. کپی رایت اشتباهات املائی و دستور زبانی هم از خود این عزیزان می باشد، به جان بچه ام!
البته ناگفته نماند که نمرات بیست و نوزده بسیاری هم داشته ام و این ها نمونه دۥر فشانی های عده ی معدودی از نوگلان باغ مدرسه می باشد.
تعریف اصلی پاشیدگی نور: "تجزیه نور سفید به رنگهای مختلف را پاشیدگی نور می گویند." پاسخ ها را داشته باشید:
(1)پاره شدن طیف نور را پاشیدگی نور می گویند.(فک کن!!!)(2)به درآوردن نور از نور سفید را پاشیدگی نور می گویند.(3)وقتی یک منشور از یک آفتاب عبور می کند،عبور از آن عبور می کند و نور از منشور می تابد پاشیدگی نور می گویند!( جان ̗من این معرکه نبود؟!)
سوال:چرا در زیر تانکرهای مخصوص حمل سوخت زنجیر آویزان می کنند؟ جواب صحیح:تا بار الکتریکی ایجاد شده بر اثر مالش لاستیکها با جاده توسط زنجیر که رساناست به زمین منتقل شده و از جرقه و ایجاد حریق جلوگیری شود.
(1)تا آن تانکر از ماشین جدا نشود.(2) تا در زمستان روی جاده ۥسر نخورد.(3)لاستیک ها گرم می شوند، زنجیر آمیزان می کنند تا خنک شود و آتش سوزی نشود.(4)چون مواد سوختی دارد که اگر جابه جا شود منفجر می شود و باید آن را محکم به ماشین ببندند!(5)تا مولکولهای الکتریکی در آن محفوض! بمانند.(6)تا لاستیک ها ساییده نشوند و بارهای تانک! به زمین نریزد.
(ای خدا! این بچه ها چقدر تفکر خلاقه دارند!
)