146. یا عمادَ مَن لا عمادَ لَه!
رشته ي تسبيح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر ساعد ساقي سيمين ساق بود
در شب قدر ار صبوحي كرده ام عيبم مكن
سرخوش آمد يار و جامي بر كنار طاق بود
رشته ي تسبيح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر ساعد ساقي سيمين ساق بود
در شب قدر ار صبوحي كرده ام عيبم مكن
سرخوش آمد يار و جامي بر كنار طاق بود
دلم براي تپيدن كنار تو تنگ است
و باز پاي رسيدن به دست تو، لنگ است
کنار پنجره هایی که بی تو دلتنگند
نگاه منتظرم در هراس يك سنگ است
پناه برده ام اينجا به شعر و مي داني
چقدر بي تو همه واژه ها بد آهنگ است
پی نوشت: برای شب بیداری ها که توجیه نشدم هيچ رقمه؛ يكي لااقل اينجانب را توجيه كند كه وقتي بلد نيستم، بي خودي نصفه شبي (يا حالا دم سحري!) قافيه رديف نكنم.
دوست داري به معشوقت بگويي كه :دوستش داري؟
و مي گويي: دوستت دارم.
خب؟ همين يك كلام؟
نه،دلت راضي نمي شود.دنبال گونه هاي ديگري از گفتن مي گردي.
و واژه هاي ديگري براي بيان كردن و عبارات ديگري براي انتقال اين مفهوم ناب دوست داشتن.
و باز مي بيني كه نشد.
آشكارا كم مي آوري...
كسي مي تواند حرف هاي دل تو را به خداي محبوبت بگويد كه پايي در زمين داشته باشد و دستي در آسمان.
كسي كه هم تو را خوب بشناسد و هم خداي تو را...
كسي كه با الفباي زميني، زباني بيافريند كه در فضاي آسماني قابل تكلم باشد...
و او كسي جز معصوم نيست.
و آن حرف ها، همان ادعيه اي است كه بر زبان معصوم جاري شده است.
و يكي از متعالي ترين نمونه هاي آن حرف ها، همين دعاي ابوحمزه ثمالي است كه بر زبان مبارك حضرت زين العابدين و سيد الساجدين جاري شده است.
به جاي مقدمه
از شكواي سبز (2) - دريافتي از دعاي ابوحمزه ثمالي
سيد مهدي شجاعي
پي نوشت: كتابي كه من امروز (چهارشنبه عصر، پس يعني ديروز!) خريدم، چاپ ۷۹ هستش و با اينكه قيمتش رو زده ۵۵۰ تومان، ۱۱۰۰ برام حساب كردن؛ كه بيشتر از اين ها هم مي ارزه. ۸۷ صفحه هستش و ترجمه ي رواني از دعاي ابو حمزه است. كتاب رو از نيمچه نمايشگاه كتابِ ايستگاه مترو نواب خريدم.
توي قطاري. يه كتاب توي دستِ يه همسفر مي بيني. بهش عقشولي ميشي (به كتاب ها!). "نشر شاني" كه ناشر ِ كتابه، توي كرج هستش؛ مركز پخش ِ كتاب هم توي قم. پس معلومه كه حالا حالا ها نمي توني بخريش. تصميم ميگيري كتاب رو هر جور شده به زور هديه بگيري. چه جوري؟ اينجوري، اينجوري: از مهربوني همسفر سود استفاده مي كني و موقع خوندن شعرهاي كتاب توسط همون همسفر يا اون يكي همسفر، اونقدر از خودت غش و ضعف صادر مي كني كه موقع پياده شدن از قطار، دلِ همسفر اولي به رحم مياد و بالاخره trick صيد كتابت اثر ميكنه و كتاب رو هديه مي گيري. "زير چتر تو باران مي آيد" از "مهدي فرجي" شاعر كاشاني هستش. اين كتاب برگزيده ي دومين جشنواره بين المللي شعر فجر هم شده (شايد هم شعرهاش) و چاپ اولش در بهار 87 مي باشد. قيمت كتاب هم كه (قبل از نوشتنش آه مي كشم) 1500 تومانِ ناقابل!
با بسي تشكر ويژه از احمد عزیز كه همسفر اولي بودن و بتي عزيز، همسفر دوم، كه شعرها رو با زيبا خوندنشون، زيباتر جلوه دادند، شعر دوست داشتني زير از كتاب رو بخونيد، لطفاً، بايد! *
خوب و بد هر چه نوشتند به پاي خودمان
انتخابي است كه كرديم براي خودمان
اين و آن هيچ مهم نيست چه فكري بكنند
غم نداريم بزرگ است خداي خودمان
بگذاريم كه با فلسفه شان خوش باشند
خودمان آينه هستيم براي خودمان
ما دو روديم كه حالا سر دريا داريم
دو مسافر يله در آب و هواي خودمان
احتياجي به در و دشت نداريم اگر
رو به هم باز شود پنجره هاي خودمان
من و تو با همه ي شهر تفاوت داريم
ديگران را نگذاريم به جاي خودمان
ديگران هر چه كه گفتند بگويند، بيا
خودمان شعر بخوانيم براي خودمان
*حالا ولي انصافاً به هيچ وجه قصد صيد كتاب رو نداشتم ها؛ آقاي احمد حسابي غافلگيرم كرد!
برگشتم؛ اما هواي دلم حسابي ابريه. وقتي توي سفر زياد بهم خوش ميگذره، تا مدتي بعد از سفر در فاز نوستالژي مي مونم. دلم براي اين يك وجب پُست نوشتن هم حسابي تنگيده بود. يك عالمه دوستان خوب پيدا كردم و هوارتا كتاب عقشولي خريدم و به اندازه ي ده تا پُست حرف دارم براي نوشتن؛ ولي هنوز نمي نويسم. اون قدر خاطرات اين چند روز شيرينه كه مثل يه روياي خوب مي مونه، وقتي كه دلت نمي خواد براي كسي تعريف كني تا حتماً تعبير بشه. روياي من تعبير شده؛ شيريني اش اما نميگذاره هنوز تعريفش كنم، مبادا طعم خوشش بره.
پ.ن: دلم میخواد دو تا بره اي كه داشتم رو بفروشم و یه اسب بخرم، يه ماديان مشكي؛ و بعد سوارش بشم و توي افقي كه يه گوي سرخ ِ بزرگِ آتشين داره، گم بشم.
امام رضا جان هم گويا حالِ دلِ خرابِ منو فهميدن. پارتي بازي رو داريد؟ انگار همین دیروز بود که نوشتم "امسال بهار دسته جمعی، داریم می ریم زیارت! " نائب الزياره ي همه تون هستم. يه نماز براي همه ي دوست جان هام مي خونم ان شاء الله؛
و يه نماز اختصاصي براي رويا.
پ.ن۱: مي دوني كه چقدر جات خاليه هاني؟!
پ.ن۲: قلم رنجه فرمودید جناب حافظ خیاوی عزیز!
فردوسي پور: به نظر شما ضعف تيم ملي در چه مواردي هست؟
چراغپور: به نظر من ايراد تيم ملي در دفاع هستش. ما در دفاع اشكال داريم. در دفاع يك نفره، دو نفره، سه نفره، چهار نفره، پنج نفره...
فردوسي پور
: يعني اينكه كلاً در دفاع اشكال داريم ديگه!
پ.ن: آی خلايق! كوچه ي علي چپ كدوم وره؟

ديوان حافظي دارم كه به زور از آقاجونم هديه گرفتمش (بخونيد زورگيري كرده ام!) ۴۰ سالي از من بزرگتره؛ يعني دقيقاً متولد ۱۳۲۱. رفيق پايه اي هستش براي مواقع دلتنگي. فال حافظ دوست داريد؟ نيت كنيد و عكس زير رو ذخيره كنيد تا بتونيد شعر رو بخونيد.

* شعري از محمد علي بهمني عزيز:
تو را ز دفتر حافظ گرفته ام يعني كه تا هميشه زچشمت نمي نهم اي فال!
دلم نمي خواست اين جوري بشه؛ اما توجيه خوبيه اين كه بگم: غم نان نگذاشت. چند وقته كه خودم رو پشت واژه هايي كه من نيستن، پنهون كرده ام. مصداق همون حديث كه ميگه مومن حزنش توي دلشه و شاديش در صورتش؛ حالا گيرم هيچ چيز ديگه ام به مومن بودن نره. دلم نمي خواست دوستانم رو در غم بزرگي كه دارم شريك كنم؛ ولي ديگه بريدم. دوستان وبلاگي ام رو دوست دارم و دلم ميخواد اينجا كه ميان لبخند روي لب هاشون باشه. پس بخنديد دوست جان هام، چون به زودي صاحبِ اين يك وجب وبلاگ رو پشت يك ميز كوفتي، در حالِ انجام يك كار دفتريِ مزخرف مي بينيدِ؛ يعني مي خونيد كه بالاخره مجبور شدم قبول كنم. فعلاً كلاس هاي زبان رو بهونه كرده ام كه اين هفته رو نرم. آخر هفته هم كه مسافرت؛ اما بعدش... . به نظرتون بعد از اين چه كار مي كنم؟ اسم وبلاگم رو عوض كنم؟ از چِت بازي هاي شركت رفتنم ميگم و بي خيالي طي مي كنم؟ قاطي مي كنم و همه چي رو ميگذارم كنار و بي خيال نوشتن ميشم؟ خودم هم نمي دونم چه كار ميكنم. فعلاً كه تنها توكل پيشه كرده ام. شما هم برام دعا كنيد، لطفاً، خيلي!
به سان تك درختي در شبِ سردِ زمستونم
كه حتي يك كلاغ پير هم از من گريزونه
من آوازم غم انگيزه!
پ.ن: برای بار n اُم ميگم كه من جزء نيروهاي آزاد بودم، يعني نه حتي قراردادي يا حق التدريس و پيماني و عنوان هاي از اين دست. حالا نمي دونم چطوره كه با اينهمه نيروي مازاد، سال گذشته نزديك به ۳۶ ساعت كلاس بهم داده بودن و امسال نميدن.
* اسم بازي ايران و عربستان كه مياد، رسماً به يادِ نبرد، و ايضاً فيلم تروي مي افتم؛ هويجوري!
* يكي از اين برنامه هاي ورزش و نمي دونم چي چي، داره بازي ايران- عربستان رو نشون ميده كه مربوط ميشه به 28 شهريور 76 ، همون سالي كه ايران، استراليا رو مساوي كرد و جام جهاني رو استاد!(۱)
* جناب كوتي با كت زرد رنگ و پيراهن پيچسكن ِِ بامشادي، جلوي دوربين ميان، و آرزوي موفقيت و اينا دارن. بعد هم اعلام ميكنن همراه همكار عزيزشون، جناب خياباني، مسابقه رو تفسير خواهند كرد. (اينجا يك عدد آدمك لازم دارم كه از شدت گريه و زاري و كوباندن خويش بر زمين، رو به موت باشه؛ بس كه به جناب خياباني عقشولي ام من(۲))
* براي مواردِ ذيل! چشم غره هاي آقاي پدر را به جان خريده، و غش و ضعف از خودم صادر مي كنم: سبيل افشين پيرواني، تريپ علي دايي(۳)، نام مدير روستا ، و سوتي كريم باقري در نزدن گل از نقطه ي پنالتي(۲).
* خدايي احساس واقعي تون نسبت به محمد الدعايه چي بود اون زمان؟ همين چند دقيقه پيش كه بعد از n سال داشتم بازي رو مي ديدم، كلي احساس خشم و انزجار و مرگ بر آمريكا بهم دست داد؛ ببيني اون موقع چي بودم!
* كريم باقري كه گل ميزنه، ياد ايام طفوليت مي افتم كه بعد از گل، پريده بودم بغل دايي جان (دایی خودم که اتفاقاْ اسمشون علی هم هست) و رو به ذوق مرگ بوديم. بغضم ميگيره و در شُرُفِ گريه كردنم (خدايي من خيلي خُل و احساساتي هستم!)
* جهانگير كوثري مسابقه ي اس ام اسي رو اعلام ميكنه و از امت فوتبال پرور ميخواد كه نتيجه ي بازي فردا شب رو ( 11:45 شب، به وقت تهران) پيش بيني كنن. سوال مسابقه چيزي در اين مايه هاست:
به نظر شما نتيجه ي بازي ايران و عربستان كدام يك از گزينه هاي زير است؟
گزينه ي 1: حتماً ايران ميبره
گزينه ي 2:شايد ايران ببره
گزينه ي 3: تو رو خدا ايران ببره![]()
لطفاً عدد گزينه ي مورد نظر رو به وبلاگ صيد قزل آلا در عربستان ارسال فرمائيد.
(۱) آخي! در اون زمان من، آرزو، 15 سال داشتم.
(۲)از اون لحاظ!
(۳) علی دایی و نیما اکبرپور سیزده سال پیش از این
این هم عکسشون كه مدتي به يك بازي اينترنتي تبديل شده بود:

هزار سال در این آرزو توانم بود
تو هر چه دیر بیایی هنوز باشد زود
تو سخت ساخته می آیی و نمی دانم
که روز آمدنت روزی ِ كه خواهد بود

در اوج بي رايانه بودن خريدمش. قبلاً هم چند بار اين كتاب رو خريده بودم، اما هر بار مجبور شدم هديه اش بدم و سر خودم بي كلاه مونده بود. وقتي خوندمش هاج و واج بودم. خيلي دوستش داشتم. اولين داستان اين مجموعه روزه ات را با گيلاس باز كن هستش كه از اونجايي كه در ارتباط با ماه مبارك بود، قسمت هاييش رو تايپ كردم و در ادامه گذاشتم. داستان لطيفيه از عشق يه پسر بچه به دختر بچه اي به نام سومان، و قولي كه بين اون ها رد و بدل شده. طولاني بود و مجبور شدم قسمت هايي رو بيارم كه روند كلي داستان دستتون بياد اگر مي خواهيد همه اش رو بخونيد بايد ۱۸۰۰ تومان ناقابل بپردازيد و بخريدش. (از يك كيلو زولبيا و باميه كمتره پولش، نه؟) اين كتاب چندين هفته جزء پر فروش هاي نشر چشمه بوده. نويسنده ي كتاب هم حافظ خياوي هستن.
مرتبط جات:
+ مردي كه گورش گم شد از وبلاگ نشر چشمه
+ مردي كه گورش گم شد از چهار ستاره مانده به صبح

شديداً دچار بحران جنبه ام خُب. از هانيه كه اين كاردستي رو درست كرده قبلاً ها اينجا نوشته ام.
پی نوشت ۷ ساعت پس از تحریر: مي دانيد كه؟ مثل شما، عاشق خوردن آش هستم. نمی دانم چه کار کرده اید که برایم زهر مار شده این روزها! تا برایتان آشی نپزم و جلوی چشمم نخورید، همين طور هم مي ماند.
از صبر و نماز یاری بجوئید.
جواب میده، به جان خودم!
آه مارسیا،
می خواهم زیبایی بلند طلایی ات
تدریس شود در دبیرستان
این طور بچه ها یاد می گیرند که خدا
مثل موسیقی توی پوست زندگی می کند
دوست دارم کارنامه های دبیرستان
شبیه این باشند:
بازی کردن با چیزهای شیشه ای لطیف
۲۰
جادوی کامپیوتر
۲۰
نامه نوشتن به آنها که عاشق شان هستی
۲۰
تحقیق درباره ی ماهی
۲۰
زیبایی بلند طلایی مارسیا
۲۰
"از ريچارد براتيگان"
پ.ن۱: منبع شعر بالا کامنت دلي عزيز هستش که از همین جا تشكر و اينا.
پ.ن۲: كامپيوترم برگشت، برگشتنی! انگار از جنگ ويتنامي چيزي آمده؛ از قبلش هم داغون تر!
پ.ن۳: حالا من هي بگويم كه امسال معلوم نيست بخواهند براي تدريس بروم، شما هي هي خون به جگر من بكنيد؛ خُب؟!
ماه مبارک رمضان بر شما مبارک. بهشت نصیبتون!![]()
1. بعد از دو شب کم خوابی (در حد دو ساعت در هر شب) و گذراندن هفته ای با روزهای پر مشغله، شب جمعه درد زانوم چند برابر شده و حسابی گُرخیده ام که نکنه نتونم با برنامه ی سنگین گروه همراه بشم. لیلا به دادم می رسه و میگه تا هر جا تونستیم می ریم، غصه نداره که! بعد هم به یادم میاره که دقیقاْ دو ماهه که ما شروع به کوهنوردی کرده ایم (از ۷اُم تیر ماه)
2. توی خواب احساس می کنم موسیقی ملایمی رو می شنوم که باهاش دلم میخواد بیشتر بخوابم. بعد از چندین و چند بار شنیدن این ترنّم! می فهمم که ای داد! این زنگ گوشی جدیدمه که هیچ بهش عادت ندارم. پس این یعنی ای وااااااااای! خواب مونده ام!
3. آقای شاهین تماس میگیره و می پرسه که کجا هستیم. می گم دوریم؛ و خیالشون راحت میشه و بدون ما راه می افتن. ایشون یک بار دیگه هم تماس می گیرن تا مطمئن بشن ما خودمون می تونیم راه رو پیدا کنیم. (از همین جا مراتب تشکر و اینا رو خدمت ایشون پرتاب می کنم)
4. از یکی می پرسم چین کلا از کدوم طرفه؟ میگه: چی؟ شیرپلا؟ اصلاً از این طرف نیست که! بعد از کلی توضیح و هجی کردن، تازه می فهمن منظورم چین کلاست و میگه که اصلاً تا حالا اسمش رو هم نشنیده.
5. راه رو بالاخره می یابیم و در عنفوان حرکت در مسیر کارا هستیم که یِي هو! می شنوم که داد می زنن: ماشاالله به شاهین! به لیلا میگم: این گُردان! که دارن میان یعنی بچه های بهمن هستن؟ لیلا میگه: گوش کن، میگن ماشاالله به بهمن؛ سرپرستشون هم که شاهینه. خلاصه یه ده دقیقه ای صبر می کنیم تا نزدیک تر بشن و می بینیم که خییییییییییییر! گشتیم نبود، نگرد نیست! همه این ها تشابه اسمی بوده و لا غیر.
6. کورمال کورمال می رسیم یه جایی by the jungle و می خواهیم باز آدرس بپرسیم که، به به! یه صدای آشنا، همراه با لباس های پلوخوری! آقای ابراهیم ناجی ما میشه از گم شدن.
۷. واقعاً انتظار يك برنامه ي سنگين رو داشتم؛ اما آقاي شاهين يكي از همكارانشون رو آوردن كه بار اولشونه و برنامه رو به خاطر ايشون شنگين مي كنيم، اِ ، ببخشيد، متوشط!
۸. همه ي برنامه و خوشي ها و خنده هاش به كنار، اينكه آقاي آيدين جك باشه و آقاي شاهين رُز، نقطه ي عطفي در اين صعود بود. همه اش هم به خاطر عكس دو نفره اي بود كه من ازشون گرفتم، در اوج و كاملاً تايتانيكي.
۹. ديروز روز خوبي بود، مخصوصاً كه بعد از رسيدن به خانه و تا همين لحظه كه صدام رو نمي شنويد و نوشته هام رو مي خونيد، زانوم اصلاً درد نگرفته و از عجايبه. گمونم كلاً از حس افتاده!
۱۰. خيالتون راحت،ديگه يازده نداره؛ به جان خودم!
پي نوشت۱: اين روزها آدم هايي رو ملاقات مي كنم كه به نظرم مياد اميدم رو به نوع بشر و خوبي هاي اون ها بيشتر ميكنه.
پي نوشت۲: آخ چه حالي ميده اينترنت مجاني! به قول اشي مشي جان، سود استفاده از رايانه ي منزل خاله جان!
پي نوشت۳: گوشي جديد رو دادم به مامان جان و كماكان SIEMENS A52 را عشق است.

فرانك مك كورت، نويسنده ي كتاب هاي خاكسترهاي آنجلا و خاكسترهايت را به خانه بر مي گردانم و برنده ي جايزه ي ادبي پوليترز، سومين كتاب خود را تحت عنوان آقا معلم به رشته ي تحرير در آورده است.
اين كتاب مجموعه ي خاطرات مك كورت در طول سال هاي متمادي تدريسش در مدارس نيويورك است. مك كورت همان روش طنزآلود و جذاب نگارش دو كتاب پيشين خود را در اين كتاب نيز به كار گرفته است. او مي گويد: "اين كه چطور اصلاً معلم شدم و چطور معلم باقي ماندم، خود نوعي معجزه است."
اين جملات رو پشت جديدترين كشفم خوندم و بهش يه دنيا عاشق شده ام. با زينب رفته بوديم پاساژ گلديس تا براي عروسي دوستش لباس بخره، هيچم وقت نداشتيم و شرط گذاشته بود كه كتابفروشي هم نبايد بريم. منم كه حرف گوش كن!!! در كسري از ثانيه از غفلتش حُسن استفاده رو كردم و تا چشم باز كرد، ديد كه توي شهر كتاب گلديس هستيم. آقا معلم با سرعت نور اسم خودش رو به چشمم رسوند و آهي از نهادم برخاست با ديدن بها:5000 تومان در همان پشت جلد مذكور. چه ميشه كرد؟ گرفتارش شدم و گرفتمش. اين كتاب 333 صفحه اي در اين ايام بي رايانه اي بسي همدم خوبي بود.
درخواست شديد از دوستان معلم: بنويسيد لطفاً! زياد هم بنويسيد. بعضي از مطالب وبلاگ هاي شما، بسي جذاب تر از اين كتاب هستن و دلم ميخواد يه روز كتابي رو كه نوشته ايد، بخونم. صيد قزل آلا در مدرسه شديداً آماده است براي معرفي كتاب شما!
آقا معلم/فرانك مك كورت/ترجمه ي منيژه شيخ جوادي/نشر پيكان
جملات صيد شده قزل آلايي از اين كتاب رو مي تونيد در ادامه بخونيد.
کلاس های زبان رو به بعد از ظهر منتقل کرده ام تا صبح ها بتونم برم مدرسه. داریوش با اخم فراوان میگه: خانم من نمی تونم بیام.
ـ چرا؟
ـ(با غرور و تعصب فراوان یک نوجوان بخونید): شما همه ی برنامه ریزی ما رو به هم زدین.
ـ چطور؟
ـ این ساعت ماهواره کشتی کج داره آخه.
.
.
.
ازش می پرسم:The cat is by the bag یعنی چی؟
ـ یعنی گربه با کیف خداحافظی میکنه!!!
توی یکی از کناب های دکتر پاریزی خوندم که نوشته بود: "ما خودمون دلمون روضه است، گریه کن نداریم!" حالا این حکایت منه از دست روزگار! بس که تلخم این روز ها، از دست خودم حسابی کلافه ام!
اضطراب دارن
به من یه جور عجیبی نگاه می کنن
فیزیک؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با کلی ادا و اصول و شیطنت و بازی! تبدیل واحد رو براشون میگم
آماده ی تمرین میشن
بعد از سه زنگ تبدیل واحد و توصیف گیگا و مگا و نانو و میلی
حسابی خسته شده ام
روی یه نیمکت خالی می نشینم
که سال قبل یاسمن و سما می نشستن
یه قلب هست
۵،۶ تا کلمه ی انگلیسی که لابد برای تقلب نوشته ان
و دو جمله ی حیرت انگیز:
- خانم خیلی هواتو داره ها
- من اصلا به خاطر خانم عاشق فیزیک شده ام
...
دلم برای شاگردای پارسالم تنگ شده. امسال اولین سالیه که توی یک مدرسه هستم که سال قبلش هم اونجا درس می داده ام و حسابی جای بچه های قدیمی خالیه. ( امسال اصولاً دومین سالیه که دارم عین آدم، ببخشید، عین معلم های واقعی می رم مدرسه)