127. همه آرزویم اما...

از مدرسه حکمت که مدرسه ی نمونه دولتی هستش باهام تماس گرفتن و گفته ان که یک هفته دوره ی آمادگی فیزیک برای دانش آموزانی دارن که تازه اومدن اول دبیرستان و ازم خواستن که من برای این کلاس ها برم. اولش خوشمان آمد و سریعاً تمام برنامه های هفته ی آینده و کلاس های زبان و تجدیدی رو تغییر دادم. به نظرم رسید که لابد از کار من راضی بودن و فهمیدن که من گزینه ی خوبی هستم برای انتقال مفاهیم اولیه ی فیزیک به این نوجوانان آماده ی علم آموزی؛ اما بعد که یک کم اندیشیدم(اندیشیدنی!) فَهمِستم که این انتخاب به دلیل ِ در تعطیلات بودنِ معلمان با تجربه و مدبّرشان! می باشد و لا غیر!

باز هم سر ِ دردِ دلم باز شده. چند وقتی بود دنبال یک شغل ثابت می گشتم و حالا که در شُرُفِ گرفتنِ این شغل هستم، باز هم تردید...من نمی تونم متصور بشم خودم رو در حالی که دارم یک کار دفتری رو بی هیچ عشق و انگیزه ای انجام میدم. می دونم سر ِ یک ماه نشده کم میارم. فعلاً که به خاطر این کلاس ها، شروع کارم رو هم به تعویق انداخته ام.

خدایا! من چه کار کنم؟ من هیچ کار دیگه ای رو دوست ندارم خُب!

 

پی نوشت: کماکان از کافی نت برای شما بای پرتاب می کنم.

 

 

126. آب تنی در چشمه ی معبد عشق (جشن کلوب چشمه2)

 •محك رو دوست دارم؛ حتي اگه اون سر ِ دنيا باشه و مجبور باشيم n تا ماشين رو سوار و پياده بشيم تا بهش برسيم. مكانِ اون، چنان منتها اليه شمالي ِ تهران واقع شده و اطافش اون قدر صخره هست كه به ليلا ميگم: احساس مي كنم با چادر اومده ام كوه!

•وقتي يك عدد آدم ِمازندراني مجري باشه و وقتِ برنامه هم محدود باشه، چي ميشه؟ آخر ِ fast motion! البت از حق نگذريم اجراي خوبي داشتند اين جنابِ مدير ِ وبلاگ نشر چشمه.

•وقتي پسر آقاي كيائيان با اون دوز ِ بالاي اخم، نوشته ي احساسي و نوستالژيكش رو مي خونه و نشر چشمه رو برادر كوچكتر خودش مي دونه، آدم دلش ميخواد بگه: پسر كو ندارد نشان از پدر! حالا شده به اندازه ي انبوهِ اخم!

بچه هاي بهزيستي ورامين برنامه اجرا مي كنن و كِيف مي كنم. معلوليت جسمي و حركتي شون نتونسته ذره اي از اعتماد به نفسشون رو بگيره. تبارك الله!

بهار مشيري فرزند فريدون مشيري، مياد بالا و نوشته اي رو مي خونه كه پدرشون به آقاي كيائيان نوشته و نمي دونم چه اصراري داره كه اين نوشته رو يك نوشته ي طنز بدونه؛ در حالي كه جدي ترين عبارات توش به كار رفته و همه اش در مورد مسائل كاريه.

•من به خانم سعيده قدس عاشق شده ام! كي هستن ايشون؟ بنيانگذار موسسه ي محك. ميگه كه اساساً به اين خاطر رفته سراغ چنين كاري كه خودش مادر ِ يك فرزند سرطاني بوده و دلش نمي خواسته ببينه كه مادرانِ كودكانِ سرطاني، به خاطر ظاهر نامناسب يا شرايط نامساعد مالي، تحقير ميشن. دلم غنج ميره وقتي به موسسه اي كه بنيانگذارش بوده ميگه "معبد عشق" و حسودي ام درد ميگيره از اين همه عشق. از كرامت انساني حرف ميزنه و در كنار اين ها بُعد ديگه اي از شخصيت آقاي كيائيان رو نشون ميده؛ اينكه ايشون در ارتباط نزديك با اين موسسه هستن.

 

ادامه نوشته

124. با کمی شرح!

می بینید چطور این درخت، پله ی خانه را به شکستن واداشته؟

می بینید چطور این درخت، پله ی خانه را به شکستن واداشته؟

 

پ.ن۱: بر همگان واضح و مبرهن است که من چِقَده غصه دار و بی کامپیوترم.

پ.ن۲:از جشن کلوب چشمه هم شاید فردا که رایانه دار شدم، بنویسم.

 پ.ن۳: عکس را در دَرَکه گرفته بودم قبلاً ها!

 

 

123. تو دونسته بودی، چه خوش باورم من!

 

قسم خوردی بر ماه، که عاشق ترینی

توی جمع عاشق، تو صادق ترینی

همون لحظه ابری، رخِ ماهُ آشفت

به خود گفتم ای وای! مبادا دروغ گفت

.

.

هنوزم تو شبهات، اگه ماهُ داری

من اون ماهُ دادم، به تو یادگاری

 

                                      برای فاطمه نوری نژاد                     

 

"ترانه شام مهتاب از مینا جلالی با صدای داریوش"

با سپاس ویژه از محمد امین عابدین برای یاد آوری نام ترانه و شاعرش

 

 

122. جشن كلوب چشمه

کلوب نشر چشمه جشنی رو برای روز سه شنبه ترتیب داده که چون می دونم برای این جشن بسی زحمت کشیده اند، خواستم از اینجا تشکراتم رو براشون بفرستم و لینک مطلب رو هم میگذارم که اگر می تونید بیایید. جشن توی موسسه محک (حمایت از کودکان سرطانی) برگزار میشه.

* زمان: سه شنبه، 29 مرداد 87، ساعت 18:30 تا 20:30

* مكان: سالن آمفي تئاتر موسسه محك، واقع در دارآباد

* آدرس دقيق: بزرگراه ارتش (لشگرك)، بلوار اوشان، خيابان جنت، آمفي تئاتر بيمارستان محك

این هم لینک اصلی خبر!

در ضمن امروز یک کتاب عجیب از نشر چشمه هم خریده ام که به زودی معرفی اش می کنم ان شاء الله.

 

121. من و این همه آپ نکردن محاله!

 

 میلاد امام زمان عج الله تعالی فرجه بر همه ی دوست داران آن حضرت مبارک

 

من از شدت بی کامپیوتری در شُرُفِ دق به سر می برم. این کافی نت ها هم که در تناقض با جیبِ مبارک می باشد، بس که گران است.(البته این کافی نت بانوان که جدیداً پیداش کرده ام به نسبت بهتره ها!)

من بر فراز قله ی دماوند رو هم می تونید اگه خواستید اینجا ببینید.

 

پی نوشت: دوست جان با نام ...! لطفاْ آدرس وبلاگتان را بگذارید. من گُمتان کرده ام خُب!

 

120. کتاب خانه ی سیار مرزی

از خبر ساعت ۱۴ شنیدم که یک مینی بوس از طرف کانون پرورش فکری استان گلستان برای بچه های مرز ایران کتاب می بره و حسابی ذوقیدم. می گفتن این بچه ها ۵/۲ برابر بیشتر از بقیه ی بچه های کشور کتاب می خونن و این خیلی خوبه. البته همون طور که اعلام کردن، معلوم نیست این کتاب هایی که دارن کِی تموم بشه و این بچه های ماهِ کتاب خوان، بی کتاب بمونن. خودِ من هم زمان بچگی ام همیشه با کمبود کتاب مواجه بودم و نمی دونم اگر کتابخانه ی آقاجونم نبود که هر از گاهی تُکی به کتاب های بزرگترها بزنم، چه کار می کردم. این کتابی رو هم که می بینید، اولین کتابیه که خودم برای خودم از نمایشگاه کتاب خریده ام. گمونم سال ۶۸ بود. باهاش هزارتا خاطره و آرزو دارم. (شبی که از بارگاه سوم ستاره ها رو تماشا می کردم، این تصویر همه اش جلوی چشمم بود؛ آرزوی بچگی ام)

حس خوب 7 ساله بودن!مثل شبی که در بارگاه سوم بودم!

 

 

119. به تبی بنده!

بعد از سفر شده و خوشی هاش هیچ رقمه از ذهنم نمی ره. اما یک کم اوضاعم به هم ریخته. به شدت هر چه تمام دچار سوختگی پوست شده ام و کیفیت پوستم تا حد سنگ پا ارتقاء* پیدا کرده. دور تا دور لبم هم پر شده از تبخال.

لیلا میگه: نکنه جو گیر شدی و دماوند رو ماچ کردی؟!

 

 

*چیه؟ مگه سنگ پا کم سنگیه؟!

 

 

 

 

118. دماوند (قسمت دوم)

سنگ گوگردی؛ تصویر خیلی واضح نیست تا نشون بده این سنگ به غایت زیباست.

 

 

 کل مطالب مربوط به دماوند رفتنم رو اینجا بخونید اگه دوست داشتید!

 

 

 

 

 

117. دماوند (قسمت اول)

این عکس به شدت دزدی می باشد ها، گفته باشم! 

 

"برای اولین بار پُستم رو اول روی کاغذ می نویسم تا بعداً تایپ کنم و بگذارمش توی وبلاگم"

 

این رو دیروز عصر در حالی نوشته ام که تازه از راه رسیده بودم. ردّ باتوم روی دستهام باعث تاول شده بود و دیشب توان تایپ کردن نداشتم. حالا دیگه یک کم بهترم، گرچه انگار چیزی رو گُم کرده ام. شما می دونید اون چیه؟

 

×        8شبِ دوشنبه است. برای اینکه راحت تر به محل قرار برسم تصمیم میگیرم شب رو در منزل خاله جانم بمانم. قراره امیر منو برسونه که یکهو یادش میفته عروسی ِ دوستشه و همه منتظرش هستن. بابا هم نیست تا با ماشین ما رو برسونه. زودی کت و شلوارش رو می پوشه و کراواتش رو میزنه و کوله ی سنگین منو بر میداره و می ریم پایین. اهالی محترم مجتمع که جلوی در ورودی جلسه دارن، حیرانِ ما دو تا میشن. ما هم کاملاً relax سوار موتور میشیم و دِ بروووو!

 

×      سه شنبه   am 5 ، برای اولین بار! نماز صبح می خونم، دور میدان آریاشهر (فلکه دوم صادقیه) و درست جلوی در ِ برج گلدیس. البت "اولین بار" که نوشتم، برای محل ِ نماز بودها! (دلم می خواد به خدا بگم که یه کاری کنه بتونم به قله برسم، اما زودی از تصمیمم منصرف می شم؛ هر چی خودش بخواد!)

 

×       برای اولین بار اعضای گروه کوهنوردی بهمن رو می بینم، البته اون اعضایی رو که برای دماوند اومده ان. بچه هایی به غایت ماه و دوست داشتنی. محاسن ِ پدر گروه هم که دیگه گفتن نداره (محاسن از اون لحاظ نه، از این لحاظ!)

 

×       ترس ِ لیلا از حرفه ای نبودن باعث تردیدش شده، من اما می دونم که لیلا توی کوهنوردی خیلی بهتر از منه و برای همین زورش می کنم تا بیاد (این دختر قوت قلب خوبیه همه رقمه، به جان خودم!)

 

 

 

 ادامه در پست بعدی لطفاً!

 

 

 

 

 

 

 

116. من هم تا اطلاع ثانوی...

 

چنانچه اینجانب در دو روز آینده زنده ماندم، ۵شنبه صبح به اینجا تشریف فرما می شوم و دوستان عزیز را سرافراز می کنم از اینکه دوستشان دماوند را فتحیده!*

 

فعلاً یا علی!

 

*خُب حالا حتی اگه به قلّه هم نرسیدم، آرزوش رو که می تونم داشته باشم.

 

 

115.

 

امروز عصر امتحانِ پایان ترم ِ فِنقلی ها بود. سمت چپی برگه ی امتحان مهدی ِ ۸ ساله است که شدیداً هم اصرار به مَهدی بودن داره ها. سمت راستی همان چیزی است که آن پایین نوشته. 

من بسی بی جنبه تشریف دارم! می بینید؟!

 

114. فُحش های تابستانی

چیه؟ خیال کردین معلم ها فحش بلد نیستن؟ خُب درست خیال کردین! اما کافیه سیم ثانیه جلوی در مدرسه بایستن تا استاد بشن، مخصوصاً که موقع کلاس های تجدیدی و تقویتی باشه. جِقِله هایی که به من ِ معلم هم متلک میگن: "چادر پوشیدی که مانتو مدرسه ات معلوم نشه؟"استاد این فن هستن.

اما اصل ِ تیتر مالِ شاگردامه. امروز فهمیدم که چرا همه با مانتوهایی سر کلاس هستن که انگار همین الان از ماشین لباسشویی در اومده (بس که چروکن). سما* امروز می گفت: "خانم! آدم صدتا دامنه و بُرد تعیین کنه و 60تا معادله ی مثلثاتی حل کنه اما مجبور نشه توی تابستون با مانتو مدرسه بیرون بیاد؛ مثل فحش می مونه به خدا!" یادم افتاد اون قدیم ها که خودم می رفتم مدرسه، برای اینکه بتونم مانتوی مدرسه رو توی مهمونی هم بپوشم! به خاله ام گفته بودم جیب هاش رو پاکتی کنه که به خاطر همین جیب ها نگذاشتن اون مانتو رو توی مدرسه بپوشم.

تازه اشم وقتی جلوی آینه قدّی حیاط مدرسه می ایستم، بدتر لجم در میاد که زمان ما داشتن آینه توی کیف، جرمش از حمل مواد مخدّر هم بیشتر بود؛ ولی الان این ها آینه قدی دارن و حالی به حولی! خُب زودتر برم تا سر درد دلم بیشتر از این باز نشده.

 

 

* یکی از شرورترین بچه های مدرسه است، نمی دونستم؛ آخه توی کلاس من از برّه هم رام تره (مگه برّه رامه اصلاً؟) از ترم بهار که کلاس تقویتی حسابداری ها رو می رفتم با هم تریپ رفاقت برداشتیم. امروز سر کلاس بعد از اینکه 2بار اومد پای تخته و چند بار هم سوال های خوبی پرسید، دو تا از بچه های ته کلاس تلگرافی به هم گفتن: "آدم شده!" و به هم نشونش دادن. بعد از کلاس از عمه جانم پرسیدم: "سما چه جور بچه ایه؟" گفت: "معلم ها از دستش شکارن. نکنه اشک تو رو هم در آورده؟"

 

 

113.  آن چشمهای روشن ِ بی فروغ

  • نما داخلی – واگن آخر قطار ِ مترو

لِخ لِخ دمپایی زنانه توی قطار عجیبه. لِخ لِخ و سرفه و ماسک کثیفی که جلوی دهانش رو گرفته. چشمهای روشن ِ بی فروغی داره. نحیف و لاغر و بی امید. 30 ساله است؟ سرفه سرفه سرفه... نه انگاری سرفه نیست، بسامد تکرارش به سرفه نمی ره. اسپری رو که دستش می بینم، از جام می پرم. "بفرمائیید بنشینید اینجا". میاد و بی حرفی می نشینه. اسپری شبیه همونیه که آخرین بار برای آقاجون زدم و داد می زنه از بیماریِ ریوی. یه خانوم دیگه همراهشه. درشت هیکل و آفتاب سوخته. از اون خانوم های سخت، که فقط توی روستا میشه دید. میاد و یکی هم جاش رو میده به ایشون. می پرسم از خانم درشت هیکل؛ میگه معرفی شدن از علی آبادِ سبزوار به بیمارستانِ دار آبادِ تهران. بیمارستان برای تکه برداری 150 هزار تومان پول خواسته و ندارن و دارن میرن حرم امام تا وسایلشون رو بردارن و برگردن. می پرسم: "چرا اینطوری شده؟" از قالی بافی میگه و اشک توی چشماش... راست میگه؟ اگر هم نگه، نفس کشیدنِ دخترک اونقدر سخت هست که هر تازه رسیده ای رو به کنجکاوی میندازه. دخترک 18 سال بیشتر نداره. میگم:" کمیته امداد، بهزیستی، جایی نرفتی؟" تکراریه حرفهاش؛ رفته اما بی جوابش گذاشتن. کمیته امداد از اول امسال به کسانی که تحت پوشش نباشن نمی تونه کمک کنه. دخترک برای نفس کشیدن تلاش میکنه و نفس نمیاد. خانم کناری اش خودش رو کنار میکشه:"واگیر ماگیر نداشته باشه!" دلم میخواد بهش دهن کجی کنم عینهو بچه ها بس که لج درآر حرف میزنه. حواسم میره اما به شمارش ِ نفس های دخترک و مغزم تیر میکشه. دلم یه کم جرات می خواد. جرات اینکه وسط واگن داد بزنم: "خانم ها! آقایون! به این چشمهای روشن نگاه کنید. داره از فرط بیماری بی نور میشه. کمک! کمک کنید. اگه برن شهرشون و روستاشون، دیگه معلوم نیست بتونن برگردن؛ یا اصلاً دخترک باشه که بخوان برگردن. گُل ریزونِ قدیم ها رو اجرا کنید تا نور چشمهای دخترک خاموش نشه..." دینگ دینگ، ایستگاه امام خمینی، مسافرین محترمی که قصد عزیمت به... ". باید برم، حرفی برای گفتن ندارم و دلی پر درد دارم. خداحافظی می کنم و شرمنده پیاده می شم. مغزم هنوز تیر میکشه.آ

 

  • نما خارجی – بانک

یک مقدار پول جدید توی حسابمه. تعجب می کنم و تلفن می زنم به حسابداری. بهم میگن حق التدریس ِ فروردین و اردیبهشت رو برام ریختن. ذوق می کنم. کلی بدهی دارم که باید بدم و یه کوله یprofessional هم میخوام که اگه دماوند نرفتم حداقل دلخوشی اش یه چند وقت همراهم باشه، وضعیت کیس ِ کامپیوتر هم که افتضاحه، پول تلفن که سر به فلک گذاشته، کارتریج هم باید بخرم ...  این بار دلم یکهو تیر می کشه. این پولیه که دیروز آرزوش رو داشتم؛ و اگر بود حاضر بودم ازش بگذرم؟

  • نما داخلی - خانه و زُل زده به مانیتور

دخترک چقدر دیگه زنده می مونه؟ اون چشمهای روشن ِ بی فروغ، چقدر دیگه طاقت میارن؟ اصلاً یکی بهم بگه چه کسی پاسخگوست؟

 

 

112. فأقرءوا ما تيسّر من القرآن

۲۷رجب سال ۸۳ بود، شبی با هوای آفتابی ِ دل! دلم می خواست قرآن رو یک جوری بخونم که تا حالا نخونده ام. با نام خودش شروع کردیم با لیلا و چند تا دیگه از بچه های خوابگاه. قرار گذاشتیم که شده حتی به اندازه ی یک صفحه در روز، قرآن رو با ترجمه بخونیم. نمی دونم این ترجمه خوانی مون کِی تموم شد اما بعدش دیگه این منظم خواندن قرآن رو ادامه ندادم. دیشب بعد از نماز عشاء دلم هوای قرآنِ دوران دانشجویی ام رو کرد. این برگه رو که برای نشانه درست کرده بودم اون روزها، از توش پیدا کردم. نشانه های زیباتر از این هم دارم ها، اما منِ خرابِ نوستالژی رو که می شناسید! سمت چپ نوشته ام ۲۳ شهریور ۸۳ و از سوره ی انبیاء. نوشته ی سمت راستی رو دیشب نوشتم و این بار از سوره ی محمد شروع کردم ان شاء الله.

 

 

+ مرتبط جات:

يادگار پيامبر امي ما

اعتراف نامه ی یک شهید

 

111. آدم رو برق بگیره، جو نگیره اما!

  در جوّ شعرم و دو بیتی که این بار خودم بیشترش نکردم:

 

چشم ِ خشکِ آسمان سرشار ِ باران می شود

با    شما    آیینه ها    لبریز ِ    ایمان  می شود

 

واژه ی   دلواپسی  از لحظه ها  خط   می خورد

خوابِ  خوبِ   پنجره    تعبیر ِ  انسان  می شود

 

 

 

البت به پای دلنشینی ِ شعرهایی که شما خواندید امروز، نمی رسد. حالا بگویم قافیه ردیف کرده ام بهتر است؛ اما این هم خودش جو گیری می خواهد که من آخرشم!

 

110. نام احمد نام جمله انبیاست.

 

شما مسافر هر جا باشید

من مثل قطب نما

استوای تان را

تشخیص می دهم

شاید به سمت گرمی بخواهید

سفر کنید.

 

عزت الله الوندی

 

 

عید مبعث مبارک

109. کمیت مهم نیست، کیفیت مهمه!

 

آمد به خواب تا همه تن آرزو شوم

در چشمهای روشن او جستجو شوم

 

عمری گذشت بر من و جز "من" کسی نبود

امشب دوباره آمده ام تا که "او" شوم

 

یک اتفاق خوب سبب می شود که من

با آرزوی پنجره ها روبه رو شوم

 

 

* تعداد بیت ها اگر چه کمه، اما بدجور حرفِ دله. بیشتر از این دو بیت هم نیومد، هیچ رقمه.

** بیت آخر از حمید خصلتی عزیز هست، دزدی کردمش!

 

 

 

108. مباد آرزویم از این بیشتر

 

 

جواب ﺳﺆالم تو باشی اگر

ز دنیا ندارم ﺳﺆالی دگر

 

که من پاسخی چون تو می خواستم

مباد آرزویم از این بیشتر

 

نشستم به بامی که بامی اش نیست

شگفتا دلم می زند باز پر

 

نفس گیر گردیده آرامشم

خوشا بار دیگر هوای خطر

 

بر آن است شب تا به خوابم کشد

بزن باز بر زخم من نیشتر

 

دلم جرﺃتش قطره ای بیش نیست

تو ای عشق! او را به دریا ببر

 

 

 

پی نوشت: مرده پرستی مان که حرف ندارد، اما این ناصر عبداللهی هم عجب مرده ای بود ها!

 

 

 

 

107.

 

صید خونینم و در حسرتِ آن                 که نرنجد دل صیّاد از من