127. همه آرزویم اما...
از مدرسه حکمت که مدرسه ی نمونه دولتی هستش باهام تماس گرفتن و گفته ان که یک هفته دوره ی آمادگی فیزیک برای دانش آموزانی دارن که تازه اومدن اول دبیرستان و ازم خواستن که من برای این کلاس ها برم. اولش خوشمان آمد و سریعاً تمام برنامه های هفته ی آینده و کلاس های زبان و تجدیدی رو تغییر دادم. به نظرم رسید که لابد از کار من راضی بودن و فهمیدن که من گزینه ی خوبی هستم برای انتقال مفاهیم اولیه ی فیزیک به این نوجوانان آماده ی علم آموزی؛ اما بعد که یک کم اندیشیدم(اندیشیدنی!) فَهمِستم که این انتخاب به دلیل ِ در تعطیلات بودنِ معلمان با تجربه و مدبّرشان! می باشد و لا غیر!
باز هم سر ِ دردِ دلم باز شده. چند وقتی بود دنبال یک شغل ثابت می گشتم و حالا که در شُرُفِ گرفتنِ این شغل هستم، باز هم تردید...من نمی تونم متصور بشم خودم رو در حالی که دارم یک کار دفتری رو بی هیچ عشق و انگیزه ای انجام میدم. می دونم سر ِ یک ماه نشده کم میارم. فعلاً که به خاطر این کلاس ها، شروع کارم رو هم به تعویق انداخته ام.
خدایا! من چه کار کنم؟ من هیچ کار دیگه ای رو دوست ندارم خُب!
پی نوشت: کماکان از کافی نت برای شما بای پرتاب می کنم.![]()






«با عشق ممکن است تمام محالها»