93. تو غافل بودی و من زیرکانه...*
نخستین بار گفتی** بی نصیبی ز هر شوقی که نامش عشق باشد
نخواهی عاشقت خوانم که عاشق همه فکر و خیالش عشق باشد
بگفتی فارغ استی از محبت ندانی وصل را معنا چه باشد
ندانی وصف محبوبان چگونه است ندانی معنی رویا چه باشد
بگفتی: "در درون قلب سردم همه اندر مکانی یک ترازند
نمی خواهم که مردم در دل من برای عشق خود مأوا بسازند"
¨¨
ولیکن با وجود این رجز ها ندانستی که من جادوگرستم
ندانستی دلت خواهم ربودن که من عاشق کش و افسونگرستم
ندانستی شبی با ناز بسیار برایت شعری از عشقم سرودم
تو غافل بودی و من زیرکانه درون قلب تو ره می گشودم.
* شعری از عهدِ الستِ! خودم، که امشب از لابه لای صفحه های دیکشنری قدیمی ام یافتمش.
**زیرش نزن، خودت گفتی!