216. گزارش ِ عدم صعود به قلّه‌ي الوند!

پيش نوشت ها: 

  1. سلااااااااااااااااااااااااااااام
  2. "انگار پاي ثانيه‌ها لنگ مي شود/ وقتي دلي براي دلي تنگ مي شود" هي هي من دلم براي وبلاگم و دوست خان‌هاش تنگ مي شود و تنگ مي شود و تنگ مي شود و ... بازم تنگ مي شود!
  3. آقای سرپرست خان خانِ اسبق! خيليييييييييييييييييي ... كه نيومديد. و لي كماكان اي من شما را بسي ارادت! وبلاگ خوبی هم دارید ها!
  4. توي اين برنامه يك سورپرايز بزرگ (بزرگ ها!) داشتم و اون حضور ِ انسانِ بسياري به نام آقاي صالحي بود. افتخار همنوردي با ايشون همون قدر دلچسب بود كه عكس‌هاي خرمالوييشون.
  5. چرا نوشته ام گزارش ِ عدم صعود؟ خُب گزارش رو بخونيد لطفاً بايد! گزارش دوست داريد؟ بفرمائيد، تعارف نكنيد، وبلاگِ خودتونه، به جانِ خودم!
  6. گزارش کامل و جامع و اینای وتوس رو هم اینجا بخونید پلیییییییییییز!
ادامه نوشته

216. چه آتش ها که در این کوه بر پا می کنم هر شب!

 

تو را گُم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب

و این سان خواب ها را با تو زیبا می کنم هر شب

تَبی این کاه را چون کوه سنگین می کند؛ آن گاه

چه آتش ها که در این کوه بر پا می کنم هر شب!

تماشایی ست یچ و تابِ آتش ها... خوشا بر من

که پیچ و تابِ آتش را تماشا می کنم هر شب

مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست!

چگونه با جنونِ خود مُدارا می کنم هر شب

چنان دستم تهی گردیده از گرمای ِ دستِ تو

که این یخ کرده را از بی کسی "ها" می کنم هر شب

تمام ِ سایه ها را می کِشم بر روزنِ مهتاب

حضور-ام را ز چشم ِ شهر حاشا می کنم هر شب

دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای ِ خویش

چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب

کجا دنبالِ مفهومی برای عشق می گردی؟

که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب

 

"گاهی دلم برای خودم تنگ می شود"
محمد علی بهمنی
نشر دارینوش


 

پی نوشت: تا گزارشی از "الوند" درود و دو صد بدروووووووووووووووووود!

215. تا دلم شِکوه رو آغاز می کنه...

پارسال تقریباً این موقع ها بود که سوالات امتحانیم رو برای امتحان ترم اول تحویل دادم و همه ی همکارانم متفق القول! بهم گفتن خُلم، چون سوالاتم رو تایپ کرده بودم و کلی شکل و نمودار رو توی سوالاتم گذاشته بودم. می گفتم: اینا لازمه ی سنجش ِ آموخته های بچه هاست... که عاقل اندر سفیه بهم می خندیدن و می گفتن آخر سال هم می بینیم که همین قدر انرژی داری یا نه.

آخر ِ سال که سوالاتم رو رنگی زدم و هر برگه ی سوال رو با برگه ی جواب و یک چک نویس توی کاور گذاشتم و موقع امتحان به شاگردام دادم، همکارام اعلام کردن که رسماً خُلم و به دردِ آموزش و پرورش این مملکت نمی خورم. خُب ظاهراً تعبیر ایشون درست بود. آدم ِ عاشق نه به درد معلمی می خوره و نه به درد هیچ کار دیگه ای.

این روزا کلی شاگرد دارم. مرضیه میگه: "خانم! معلومه شما خیلی فیزیک رو دوست دارید. موقع درس دادنش چشماتون برق میزنه." با خودم می فکرم که فقط فیزیک نیست...برای ریاضی و زبان هم همینطورم. این خودِ آموزش دادنه که من رو شیفته کرده. یادِ وقتی می افتم که به Big Boss گفتم: "کسی که نفسش با نفس شاگرداش یکی شده، نمی تونه بیاد اینجا و پشت میز بنشینه." و Big Boss هم کلی من رو درک کرد و استعفام رو قبول کرد. می دونم موقعی که دارم درس میدم (از خودم تعریف نمی کنما! جدی میگم) مثل ِ یک مثلاً مخترع، هزار و یک شیوه ی جدید به ذهنم می رسه که درس دادنم بهتر بشه و دانش آموز بهتر بفهمه. خلاقیتی پیدا می کنم که توی هیچ کار دیگه ای ندارم. 

همیشه همینطوره؟! همیشه باید آدم از عقشولیش دور باشه، اونقدری که موقع ِ نوشتن ازش بغض خفه اش کنه؟!

خدایا! میشه بهم حکمتش رو بهم بفهمونی تا این دلِ تنگم آروم بگیره...لطفاً خداجون!

 

214. آرزو...ترس

پیش نوشت: دوست داشتنی های زیادی توی زندگیم هستن؛ چیزایی که ممکنه برای هیشکی (هیچ کس نه ها‌، هیشکی!) دوست داشتنی نباشن. خُب نباشن! دوست داشتنی های من هستن خُب! یکی از این دوست داشتنی هام ۲۱۴ هستش. آره...همین عدد ۲۱۴ که با ترتیب ابجد میشه "آرزو". حالا اینکه "ترس" به ابجد چند میشه رو کاری ندارم. اصلاً شما برید حسابش کنید. اصل حرفم اینه که...چیزه...آهان! اینه که ترس هام هم یه جورایی ممکنه برای هیشکی (در جریانید که؟! هیشکی!) ترسناک نباشن خُب. مثلاً همین دویست و چهاردهِ عقشولی؛ یه عمره که ازش می ترسم. چراش رو بی خیال! امشب، یعنی الانه که ساعت ۳:۳۰ هستش می خوام از ترس هام بنویسم. اوی! ترسم میاد!

 

پس نوشت: اَه! نشد که بنویسم. یعنی شد ها! اما نشد که اینجا بگذارمش. رویا جونم! می بخشی که نمیشه دعوتت رو اجابت کنم. فعلاً ترس هام باید بمونن و توی دلم خاک بخورن. هنوز حتی می ترسم که به ترس هام فکر کنم. با عرض پوزش، به دلایلی (به خیلی دلایلی!) مجبور به خود سانسوری شدم. چرا؟ نمی دونم... ولی آی دردم اومد از این کار! آی دردم اومد! بی خیال! از قدیم گفتن که ترس برادر مرگ هستش و احتیاج مادر اختراع و آرزو خواهر امیر (چه ربطی داشت!) حالا شاید بعداً ها از ترس هام نوشتم. فقط می خوام بدونی که خیلی وقته که دارم به نوشتن از "ترس" فکر می کنم. همه ی دوست خان های وبلاگیم رو به نوشتن برای این بازی دعوت می کنم. شاید شما برای نوشتن از ترس هاتون نترس تر از من باشید.

 

تکمله: زین پس به جای واژه ی بیگانه و نامانوس و متحجر و غرب زده و خ و خ و خ ِ "دوست جان"، از واژه ی لطیف و نحیف و دخترگونه ی! "دوست خان" استفاده می کنم. چرا؟ چون دلم میخواد! آهای! چشمتون رو درویش کنید ها! به "دوست جان" نظر سوء نداشته باشید. این واژه سهامی خاص هستش؛ به جان خودم!

 

213. ؟؟؟

سقفِ مون؟!

افسوس و افسوس!

تن ِ سردِ آسمونه

یه افق،

یه بی نهایت،

کمترین فاصله مونه!

 

212. برندگان مسابقه ی خرمالو!

نفر اول و برنده‌ي دو سال اشتراك لينك رايگان در وبلاگ صيد قزل آلا:

ايشون انصافاً علاوه بر اينكه درخت بسيار زيبايي رو پيدا كردن براي عكاسي، عكس‌هاي بسياري هم گرفتن (هم عكس‌هاي بسياري و هم بسياري عكس) و تا عمر دارم با ديدن اين عكس‌ها توي فصل‌هاي ديگه‌ي سال، دلم براي درخت خرمالوهاي پاييزي تنگ نخواهد شد هيچ رقمه (حالا البت نه به اين شدت ها!) همچنين با سعه‌‌ي صدر مثال زدني، عكس‌ها رو آپلود كردند و برام فرستادند. من از همين جا بسي تشكر و قدرداني و اينا براشون ارسال مي كنم، به علاوه‌ي 206 صفحه از كتابِ 1984 كه از عقشولي‌هاي من هستش از جورج اورول با ترجمه‌ي صالح حسيني ، از انتشارات نيلوفر، و خُب چون هديه است از گفتنِ قيمت آن معذوريم؛ حتي شما دوست جان! البت به عرض مي رساند كه كتاب اصالتاً 272 صفحه مي باشد كه الباقي صفحات هم تشكرستاني است بابت چندين عكس ديگه‌اي كه ايشون زحمت ارسالش رو كشيدن و ربطي هم به خرمالو نداره ها!

آقای ی ی ی ی ی ی ی ی ی محمد صالحی

 عکس از محمد صالحی

عکس از محمد صالحی

نفر دوم و برنده‌ي يك سال اشتراك لينك رايگان در وبلاگ صيد قزل آلا:

عكس‌هاي ارسالي ايشون از دو جهت منتخب هستن و حائز مقام دوم (اي ول ادبيات!) اول اينكه عكس‌هاي ايشون جزء اولين عكس‌هاي ارسالي بود و دوم اينكه آي دلم رو سوزوندن ايشون كه بعد از گرفتن عكس‌ها به تناول كردنِ خرمالوها پرداختن، آي دلم رو سوزوندن! و من هم در جهت تنوير افكار عمومي و نشان دادن عدم jealousy  خودم، ايشون رو نفر دوم مسابقه اعلام مي كنم، هورااااااااااااااااااا به افتخار خودِ غير jealous اَم! جايزه‌ي اين دوست جان هم يك جلد كتابِ 103 صفحه ای(نصفِ 206 صفحه‌اي) هست كه حالا ببينم چي مي تونه باشه.

آقای ی ی ی ی ی ی ی ی ی رضا موسوی

  عکس از رضا موسویعکس از رضا موسوی

 

نفر سوم و برنده ی یک عمر استفاده از اینترنت رایگان خونه شون توسط خودم:

به افتخار نفر سوم از جاي برخيزيد...دِ برخيزيد ديگه! برخيزيديد؟! پس اعلام مي كنم: نفر سوم زينب جون جانِ خودم! هيپ هيپ، هورااااااااااا! اي من اين دوست جانِ خودم را بسي I love U  الهي! جايزه‌ي ايشون طي اقدامي محيرالعقول و ژانگولر همراه با تناول ناهار در منزل ايشان اهدا شد، كور شم اگه دروغ بگم. (خُب اعلام جايزه‌ي ايشون تموم شد، تمنا مي كنم اجلال جلوس بفرمائيد و بنشينيد!)

عکس از گوشی موبایل زینب جون جان!

 

بخش ويژه:

در بخش ويژه سه برنده داريم كه در معرفي شون هيچ آداب و ترتیبی مجو! و به اين جهت در بخش ويژه قرار گرفتن كه دلم خواست! (يعني خُب رشوه دادن و رشوه گرفتن جيزّه، ولي براي همسايه!) بنابر رانت‌هايي كه از ايشون دريافت شده، جايزه‌ي ويژه تعلق مي گيرد به آقايان ابراهيم، احمد و دوست جان نامرئي؛ به افتخارشون الرحمن ختم كن!

 

عكس‌هاي آقاي ابراهيم كه زیبایی شون انصافاً با مزه‌ي خرمالوهاشون برابری میکنه:

 عکس از آقای ابراهیم

عکس از آقای ابراهیم

اين هم عکس ارسالي از آقاي احمد:

 عکس از آقای احمد

عکس ِ دوست جان نامرئی رو هم نمیگذارم تا مُشتِ محکمی باشد بر دهانِ استکبار جهانی که باعث شده شاخصِ بورس ایران در پایین ترین پله ی سالهای اخیر قرار بگیره! 
جايزه‌شون؟! آهان جايزه‌ي آقاي احمد كه معلومه: كتاب. اما چه كتابي؟ كتابِ...كتابِ...كتابِ... آقا هر چي خودشون بگن، صلوات ختم كن! جایزه ی آقای ابراهیم هم همینطور.
جايزه‌ي دوست جان نامرئي هم... تا مرئي نشديد در حسرت جايزه بمانيد دوست جان، الي الابد!

 

پي نوشت1: غایب بزرگ مسابقه "دکتر بهین"

پي نوشت۲: لینکهای وبلاگ در دست تعمیر هستش و انشاالله تا اوایل هفته ی آینده  درست میشه.

پی نوشت۳: آي دلتنگم براي اينجا! آي دلتنگم! اما چه ميشه كرد؟ كمي هم مبارزه با نفس خوبه؛ مخصوصاً وقتي تَشَرهاي مامان جون جان و نيگاهاي خشم آلود پدر جون جان حاكي از اينه كه: اون يكي تلفن رو كه ساقط كردي، براي اين يكي عمراً بگذاريم چشم تيز كني!

پی نوشت۴: اِوا چه بي ادب!!! (بی ربط بود ها؛ به جانِ خودم!)

 

211. گزارش صعود به قلّه‌ي ساكا


پيش نوشت1: آقاي سرپرست جون جان! اي كه من بسي شما را ارادت! امر ِ شما براي گزارش نويسي مطاع؛ امّااااااااااااااااااا... آخه من بلد نيستم گزارش جدّي بنويسم خُب! پس جدي نوشتنش با ابراهيم جون جان باشه لطفاً، بايد؛ من هم مثل هميشه مي نويسم. قبول؟! خيليييييييييييي... ممنونم. (آقا! وبلاگ خيلي خوبي داريد ها، به جانِ خودم!)

پيش نوشت2: از اونجايي كه به گمونم دوست جان‌هاي وبلاگي حال و حوصله‌ي خوندن گزارش‌جاتِ شخصي من رو نداشته باشن، گزارش رو ميگذارم توي ادامه‌ي مطلب تا هر كي دوست داشت بخونه.

پيش نوشت3: پُست بعدي ان شاالله "برندگانِ مسابقه‌ي خرمالوووووووووووووووووووووو"

پیش نوشت4: و من کماکان از کافی نت برای شما بای پرتاب می کنم.
 
 
تکمله: گزارش کامل و جامعی از صعود به قله ی ساکا رو در اینجا بخونید تا مشت محکمی باشه به دهان استکبار جهانی که بلد نیست یه گزارش درست و حسابی بنویسه
ادامه نوشته

210. غمم این است...

غمم این است آیا با غم تو سر کنم یا نه؟!
تو را دیگر نمی بینم، بگو باور کنم یا نه؟!

گل اندوه روییده است در گلدان تنهایی
تَرَک خورده است گلدان...غنچه را پرپر کنم یا نه؟

به خوابم آمدی با چشمهایی مست در باران
از این پس گریه با دلتنگی ات کمتر کنم...یا نه!

مرا چون کوه می دانند یارانم، ولی ابرم
غرور و عشق نزدیکند، چشمی تر کنم یا نه؟

سفر خوش! اشکهای گرم من پشت سرت اما
تو را دیگر نمی بینم، بگو باور کنم یا نه!

"مهدی مظاهری"

 

پ.ن۱: شعر از کتاب "ناگهان او را به نام کوچکش خواندند" هستش. مجموعه شعری از شاعران مختلف به مناسبت پرواز دکتر قیصر امین پور. کتاب چاپ امساله از انجمن شاعران ایران. قیمتش هم ۱۰۰۰ تومان هستش. وقتی اولین بار ساعت ۱ شب شروع به خوندنش کردم، تا موقع تموم شدنش یکریز گریه کردم مثل ابر پاییز! (به کسی نگید ها! خودم نخریدمش، از رانت های مسابقه است)

پ.ن۲: ان شاالله هفته ی آینده، برنده ی مسابقه ی خرمالویی رو معرفی خواهم کرد. بشتابید که اگر تا الان عکس نفرستادید، بفرستید. این یک مسابقه ی فوق العاده نیست، یک برنده شدنِ فوق العاده است! 

209. من...تو...؟!

ما به هم نمی رسیم...مثل خورشیدیم و ماه
تن ِ تو خاک بهشت...تن ِ من پر از گناه
تویی یک روزه بهار...یار تو خورشید گرم
من شبی بی همدمم...یک شب سرد و سیاه

من به دنبال ِ تو با پای برهنه
تو جوون و تازه ای، من پیر و کهنه

تویی یک مرغ سپید...عاشق چشمه و رود
من گل آلوده و تلخ...قطره آبی تهِ چاه
تویی در راه سفر...سفری دور و دراز
تن ِ بی قدرتِ من... عاجز از این همه راه

من به دنبال تو با پای برهنه
تو جوون و تازه ای من پیر و کهنه

 


این روزا هزار و یک فکر و خیال، نُهصد و نود و نُه نگرانی و دلواپسی، هوارتا غصه، و یک دلمشغولی ِ اساسی دارم... با این حال دلم نمیاد شادی رو از دست بدم. مگه چقدر عمر داریم که به غم و غصه خوردن بگذره؟! کلی بهونه ی شادی دارم: تصویر کوههای مه گرفته که از پنجره ی اتاق خانه ی خاله جان نمایانه و دل می بره، پارسای کلاس دومی با اون نخود و لوبیاهاش برای یاد گرفتن ِ جمع و تفریق، بارون، دوستانی که نظیر ندارن... بهونه برای شادی زیاده، زیاد!

پ.ن۱: یه جای خالی هم هست...خُب باشه! به این جای خالی هم شادم همه رقمه، به جانِ خودِ خودم!
پ.ن۲ (ساعت ۳ بعد از ظهر): کوهها که هیچ، خودمون هم مه گرفته شدیم!

208. پُست می زنم، پس هستم!

  1. واااااااااای که چقده دلم برای وبلاگم و دوست جان هاش تنگ شده هوارتا!
  2. الانه از کوه برگشتم و اومدم خدمت زینب بانو جون جان، تا سی دی ترجمه ها رو تقدیمشون کنم با عشق...
  3. پول قبض تیلیف (صید قزل آلایی شده ی تلفن!) رو باید خودم بدم همه رقمه، به جانِ خودم! منم که بیکار و بی پول؛ پس حالا حالاها اینترنت بی اینترنت!
  4. کفش کوووووووووووووووه خریدم، هوررررررررررررا! ۱۳۰هزار چوق پولِ بی زبون رفت به پایِ بزرگ عقشولیم. ای من بسی شما را آی لاو یو کفش ِ جدید!
  5. مسابقه کماکان برقراره ها! شرکت کنندگان تا الان: آقای احمد، آقای ابراهیم، آقای رضا موسوی، آقای مهدی یوسفی، دوست جان نامرئی و زینب بانو جون جان... لازم به ذکر هستش که بعضی نفرات! رانتِ مسابقه رو هم دادن و عکس خرمالو رو با شاخه و میوه اش فرستادن که بسی تشکر از اینجا براشون پرتاب می کنم.(حالا چرا کوه میایید، خبر نمیدید دوست جان؟)
  6. به کفشم عقشولی ام همه رقمه... بی جنبه ام دیگه

بی جنبگی منو دارین؟!

پ.ن: گرفتن عکس در شرایطی استثنائی و همراه با ژانگولر خفنی بود. تکنیک و تاکتیک و اینا رو لطفاً باید بی خیال شید...

+ مرتبط جات: كه برفروزم، آتش‌ها در كوهستان‌ها...

 

207. گریه...گریه...گریه

تا اطلاع ثانوی که قبض تلفن نامحترم خانه را پرداخت کنم

 

 

پ.ن: از منزل زینب بانو جان می آپم. ای من بسی شما را قربان دوست جانِ فداکار!

206. مسابقه

آهاي! ايها البلاجيون! (معرّبِ بلاگيون)

صاحابِ اين بلاگ، قصدِ برگزاري يك دوره مسابقاتِ گل كوچيكِ عكاسي رو داره. لذا (او هو!) از جميع هموطنانِ وبلاگ خوانِ عكس دوست، تقاضا مي شود كه در اين مسابقه شركت كنند؛ لطفاً بايد!

مسابقه چيه؟

مسابقه از اين قراره كه از اونجايي كه صاحابِ اين وبلاگ به درختِ خرمالو در فصل ِ پاييز بسي عقشوليه و تحملش نمياد كه ببينه خرمالوها دونه دونه از اين درختا كنده بشن و دلش غصه دار بشه كه تا پاييز ِ ديگه بايد صبركنه تا ز غوره حلوا... اِوا! ببخشيد، تا بتونه دوباره اين عقشوليش رو ببينه؛ تصميمش بر آن شده تا از دوست جان‌هاش استمدادِ به تصوير در آوردنِ اين زيبايي رو بكنه.

به عقشولي‌ترين عكسي كه هم بتونه دلِ صاحابِ وبلاگ رو خنك كنه و هم اينكه زيبايي اين درخت رو با ميوه‌هاش نشون بده، يك دستگاه دويست و شش ِ نقره‌ايِ رينگ اسپرتِ دختر كُش كه نه، ولي دويست و شش صفحه از يك كتاب (يعني يك كتابِ دويست و شش صفحه‌اي ِ نسبتاً نفيس) اهدا مي شود؛ به جانِ خودم!

فرمت و رزولوشن و اين چيزا مهم نيست ها! تازه‌اشم عكس موبايلي هم پذيرفته مي شود.

لطفاً عكس‌هاتون رو به ايميل ِ صاحابِ وبلاگ كه اون گوشه هستش ارسال كنيد.

مهلت ارسال: تا زمانِ حضور آخرين خرمالو بر درخت!

 

پ.ن۱: ظنز نوشتم اما انصافاً جدي بگيريد! هم اكنون نيازمند عكس‌هاي خرمالويي شما هستم.

پ.ن۲: آبِ دريا را اگر نتوان كشيد/ هم به قدر تشنگي بايد چشيد.

205. خدا كجاست؟

 

آقا اجازه! مبحث امروز ما خداست

توضیح می دهید که جای خدا کجاست؟

قرآن نوشته او همه جا هست و مادرم

اصرار می کند که کمی قبله سمت راست

من جمعه می روم لب دریا، كنار آب

آن‌جا نماز جمعه زلالست، بي رياست

كاج هميشه سبز كه بيرون مدرسه است

استاد ديني و قرآن بچه‌هاست

آقا شما حقيرتريد از سوال من

اين درس، نانِ خشكِ سر سفره‌ي شماست

من ساكتم، دبير به من صفر مي دهد

شاگرد تنبلي كه حواسش پي خداست.

 

شعر از عليرضا دهقانيان

از كتاب "آثار برگزيده چهارمين جشنواره شبهاي شهريور"

204. عزيز ِ پنج هزار ريالي!

دو هفته ی تمام، دندان بر سر ِ جگر گذاشتم و دم نزدم. ده بار بیشتر شد که یک پُستِ تمام عيار (تمام عيار ها!) نوشتم و مجبور شدم پاكش كنم. چرا؟ مصلحت! مصالح ِ محبوبم، عزيزتر و مهم‌تر از دغدغه‌هاي نوشتن ِِ منه. از چي ميگم؟ چقدر پراكنده؟ دو هفته است كه "چون خُم ِ مِي در جوشم" و مجبور بودم "مُهر بر لب زده خون مي خورم و مي جوشم" باشم؛ ييهو امروز زبون باز كرده‌ام و مي خوام بنويسم. انصاف بديد دوست جان‌هام!
امروز رو بي خيالِ پُستِ تمام عيار ميشم و فقط ميخوام يه خاطره از خودم بنويسم. خاطره دوست داريد؟ استدعا دارم؛ تمنّا مي كنم؛ بزرگواريد؛ چشم رنجه مي فرمائيد و مي خونيد؛ بفرمائيد، بفرمائيد!

16 آذر 82 يه روز معمولي بود. يه روز خيلي خيلي معمولي؛ و از اون جايي كه آدمي مثل ِ من توي روزاي معمولي جا خالي ميده و دست به هر ژانگولري ميزنه كه روزش از معمولي بودن دربياد، براي اولين بار تنهايي از خوابگاه زدم بيرون و حالا نرو كِي برو! اين جمله كلّي تفسير داره ها! اينكه بعد از يك سال زندگي در اراك براي اولين بار! تنهايي بيايي بيرون، اون هم از اون خوابگاهي كه كلي با مركز شهر فاصله داره (شهرك گلستان) و بعد هم همه‌ي راه رو پياده تا باغ ملي بري در حالي كه بارون مثل ِ چي از آسمون ميباره... حالا!
خلاصه رفتم و رفتم و رفتم، سايه‌مو بردم و بردم ( اِوا! راستي بارون مي اومد و سايه نداشتم ها!) تا اينكه رسيدم باغ ملي و ديگه رسماً موش ِ آب كشيده شده بودم؛ روزم هم كماكان نيمه معمولي بود. خواستم برم توي كتابفروشي ِ دور ميدون، روم نميشد اما كه با چادري كه آب ازش چيليك چيليك ميكرد برم داخل؛ و اينكه مي دونستم اصلاً اونجا رفتن به نفع ِ جيبِ مباركِ دانشجويي‌ام نبود. بي خيالِ تبديل ِ يك روز معمولي به يك روز استثنايي شدم و اومدم توي ايستگاه اتوبوس تا برگردم و برم خوابگاه (يادمه اون قدر دِپ بودم كه حتي فتير* هم نخريدم.)
جايي كه اتوبوس‌هاي شهرك مي ايستاد چندين دكّه‌ي روزنامه فروشي بود، اما توي اون بارون همه بسته بودن جز يكي. روي روزنامه‌ها و مجلاتش نايلون كشيده بود و من عينهو فيلما كه يك نقطه‌ي روشني رو مي بينن و ناخودآگاه به سمتش كشيده ميشن، رفتم طرف نايلون و بلندش كردم و يك نقطه‌ي روشن كه نه، يك چلچراغ روشن ديدم! يك مجله با قطعي متفاوت با بقيه‌ي مجلات، طرح جلدي عجيب كه عكس يك جوانِ با چهره‌ي ناواضح و عينك دودي روش بود، تيتر عجيبِ "اسپرسو با كارت قرمز"، كاغذاي بگي نگي كاهي... دلم غش رفت براش. 250 تومان رو كه دادم به خودم گفتم: "اينم هديه‌ي روز دانشجويي‌ات!"
وقتي رسيدم خوابگاه، مي لرزيدم از سرما و ليلاي طفلك كه كلي براي دير اومدنم ترسيده بود، بي خيالِ دعوا كردنم شد و زودي دكتري‌ش رو شروع كرد و بعد هم بساط چاي نبات رو راه انداخت و ... مي دونستم فايده نداره و يه سرماخوردگي ِ اساسي نصيبم شده، اما روي ابرها بودم. يك روز خيلي خيلي معمولي تبديل شده بود به يك روز استثنايي در زندگيم؛ از همون روز به اين موضوع اطمينان داشتم.
از هفته‌ي بعدش زندگيم با اين چلچراغ روشنِ شب‌هاي تارم، شيرين شد بسي. همه‌ي هم‌اتاقي‌هاي متعددي كه توي اون سال‌ها تا فارغ التحصيلي داشته‌ام، مي دونستن كه وقتي با محبوبم ميرسم به اتاق، ديگه رسماً نبايد با من صحبت كنن؛ فايده‌اي هم نداشت اين صحبت، چون چيزي نمي شنيدم تا كل مطالبش رو بخونم. از ب بسم الله كه با نوشته‌هاي خانم نظر آهاري بود تا ساندويچ‌هاي بزرگمهر حسين پور همه رو با عشق مي خوندم.
هنوز هم بهش عاشقم مثلِ روز اول! دو هفته نبود و هزار و يك شايعه...كه ديگه نمياد، كه شنبه‌هاي بي چلچراغي مي مونه و ما، و ... اما بالاخره برگشت؛ و جمعي رو از نگراني رهايي بخشيد.

چلچراغ به من خيلي چيزها داده كه "جراتِ نوشتن" يكي از بهترين‌هاشه.


پ.ن1: زياد نوشتم، نه؟! مجبور بودم، مي فهميد، مجبور!
پ.ن2: به فالِ روزانه‌ي كلوب معمولاً اهميتي نميدم. فالِ امروزش اما برام جالب بود:
"این ماه برای تو کاملا شلوغ و پرماجرا خواهد بود .خود را از هم اکنون باید برای روزهای آینده آماده کرد و در نظر داشت که بعضی وقایع در تمام زندگی فقط یکبار اتفاق می افتد."
 اين كلوبِ بَلا از كجا فهميده؟!

* فتير ِ مخصوص اراك، يكي از معدود خاطراتِ شيرينه اين شهره. خوردنش رو از دست نديدا!

203.

بسم الله الرحمن الرحيم

"الم يعلم بان الله يرى"

(آيا انسان نمي داند كه خداي بر او ناظر است؟)

 


 

تكمله:

گر مسلماني از اين ‌است كه "آرزو" دارد

واااااااااااااي اگر از پس ِ امروز بُوَد فردايي!