102.
یک روز به بام آمدی و دل چو کبوتر
عمری است که بر بام تو در طوف و طواف است.
پ.ن: من بی معرفت نیستم ها. بسی بیمار بودم.
یک روز به بام آمدی و دل چو کبوتر
عمری است که بر بام تو در طوف و طواف است.
پ.ن: من بی معرفت نیستم ها. بسی بیمار بودم.
بر شن های تابستان
زندگی را
بدرود خواهم گفت؛
تا قاصد مِلیون ها لبخند گردم،
تابستان مرا در بر خواهد گرفتُ
دریا دلش را خواهد گشود؛
زمان در من خواهد مُرد و من
بر زمان خواهم خفت!*
*ترانه ای از فرهاد
همیشه فکر می کردم پُست شماره صد باید یه پُست استثنائی باشه؛ خُب اینم یه پُست استثنائی!
ماشین سواری، سواری، سواری
خوبه بشرطی چو من پر درآری
پیش نگارت یهو سر درآری
با بی قراریییییییییییی
دلم برات غنج می ره؛ چقدر دوستم داری! چقدر دَرکم می کنی! چقدر زور داری!
روزت مبارک
روز پدر رو به بابای آیدا، بابای کسری، بابای محمد جواد و نازنین زهرا، بابای محمد امین، بابای سرگیجه ، یه نفر مث شما ، بابای هاردکندی عزیزم و بقیه ی باباهای وبلاگی تبریک میگم.
1. یک نتیجه
امشب باز هم شیفتِ شب بیداری منه. بسی فکر کرده ام امشب، و به نتیجه ای هم نرسیده ام. "یادم نمیاد قبل از وبلاگ نویسی و وب گردی چه کار می کردم."
این هم خودش نتیجه ایه!
2. یک دیکشنری گردی
بعضی کلمه ها خیلی خوش ادا هستند، مثل این aloofness که یعنی "گوشه گیری". برای هر کلمه ای که باید برای ترجمه اش به دیکشنری نگاه کنم، دست کم 5- 4 واژه ی دیگه از اطرافش پیدا می کنم که باحال باشه. اگر هم سه چهار پاراگراف بگذره و به دیکشنری نیاز پیدا نکنم، برای زنگ تفریح هم که شده می رم سراغش. گمونم بعد از وب گردی، جزء محبوب ترین کارهام باشه این دیکشنری گردی. (قبل از وب گردی هم البت کارهایی هست ها!)
3. یک خاطره
ساعت نُُه شبه و تلفن زنگ می زنه. آقاجونم (اون یکی، که خدا رو شکر در قید حیاتن) می پرسن: "آرزو در چه حاله؟" امیر بی برو برگرد به ایشون (و به هر کس دیگه ای که سوال مشابه رو بپرسه) میگه: "داره کتاب می خونه"؛ در حالیکه من مشغول پاکسازی ِ کوله ام هستم. طفلک دروغ نمی گه که؛ اونقدر منو در حال کتاب خوندن دیده که کار دیگه ای رو برام متصور نیست.
4. یک آرزو
دلم دو تا بّره می خواد. دلم می خواد نگهشون دارم و بزرگشون کنم و بچه به دنیا بیارن و ... . ای آپارتمان 70 متری ِ ما! بزرگ شو! قدّ ِ یه دشت، یا دستِ کم قدّ ِ یه روستای نُقلی؛ حالا اگه نشد، 500 متر بشی هم بَدَک نیست ها! بی بی دی، با بی دی، بُو!

ای مطلع شرقِ تغزل، چشمهایت
خورشیدها سر می زنند از پیش پایت
ای عطر تو از آسمان نیلوفری تر
پیچیده در هُرم نفسهایم، هوایت
آیینه ی موسیقی ِ چشم تو، باران
پژواکِ رنگ و بوی گل، موجِ صدایت
با دستهایت پل زدی ای نبضِ آبی
بر شانه های من، پلی تا بی نهایت
پس دست کم بگذار تا روز مبادا
در چشم من باقی بماند جای پایت
صفحه ی ۴۲ - دستور زبان عشق - قیصر امین پور

پیتر وارن
الکتریسیته به زبان ساده
ترجمه از محمد حسین باج ور
انتشارات آستان قدس رضوی
روی جلدش نوشته "علم برای نوجوانان". در این جا بنده به شخصه! بسی تقاضا دارم از معلمانِ شمع سوز مانندِ فیزیک که:" آقا! خانم! بیایید کمی هم نوجوان باشیم." کتابی است به غایت جَلَب! که برای تدریس مبحث الکتریسیته در سال اول و سوم دبیرستان به کار رود همی! حالا از مزاح گذشته، نویسنده ای که برای مفاهیم فیزیک از کاریکاتورهای با مزه استفاده کنه، بسی نویسنده ی باحالی می باشد، به جانِ خودم؛ حالا "پیتر وارن" که دیگه جای خود داره. کتاب رو هدیه گرفته بودم در روز ِ معلم، از مامانِ امیرصدرا، و از آنجایی که کماکان معلوم نیست سال بعد هم تدریس فیزیک داشته باشم، خواستم باقیات صالحاتی از خود بر جای بگذارم همی تر!
از مطالب کتاب در ادامه مطلب نوشته ام.
× 5شنبه از صبح تا دیر وقت، در جشن ِ عروسی ِ دوست جانم بودم.
× جمعه از صبح تا زود وقت! (حدوداً 7pm)، کوه بودم.
× سپس همان جمعه تا دیر وقت (حدوداً 8 صبح ِ شنبه)، مشغول ترجمه بودم.
× سپس تر! شنبه از صبح تا ظهر وقت، کلاس بودم.
× آن گاه! ظهر، به زور و در حالی کهmy eyes به صورت قورباغه ای، وزغی، چیزی در آمده بود، مهمانی ِ زورکی رفتم.
× هم اکنون آمدم!
× "تکثیر به وزن رسانی ماهیان علف خوار آمور" الان از اخبار شنیدم؛ زهی خجسته!
× برای دوستانِ خصوصی نویس و عمومی نویسی که مضطرب بودند که شاید من دوباره برگردم، متاسفم؛ چون مثل سنجد شده ام، دیدید برگشتم، ها!!!
× تیتر ِ بی ربط می زنم مثل هلو؛ داری منو؟!
× راستی از قزل آلای کوهی ام هم بگم که کتاب "آنگاه... هدایت شدم" از دکتر تیجانی رو صید نموده ام و عزم* که تا چهارشنبه که میلاد امیرالمومنین علیه السلام هست، بخونمش ان شاء الله.
*حذفِ فعل نمودم به قرینه ی، آقا بی خیالِ قرینه! تجانس رو بچسب.
پی نوشت:
از استعدادهای شگرفم همین بس که پس از حضور همه جانبه و تمام مواد در کلاس زبان، کلاس تجدیدی ریاضی 2 هم می روم. ما اینیم دیگه!
برای اولین بار
آرزو کردم یک میمون بودم
اون وقت
از آفریقا تا آمریکا هم که شده
دنبالت می اومدم
وبالاخره
پیدات می کردم.

نخستین بار گفتی** بی نصیبی ز هر شوقی که نامش عشق باشد
نخواهی عاشقت خوانم که عاشق همه فکر و خیالش عشق باشد
بگفتی فارغ استی از محبت ندانی وصل را معنا چه باشد
ندانی وصف محبوبان چگونه است ندانی معنی رویا چه باشد
بگفتی: "در درون قلب سردم همه اندر مکانی یک ترازند
نمی خواهم که مردم در دل من برای عشق خود مأوا بسازند"
¨¨
ولیکن با وجود این رجز ها ندانستی که من جادوگرستم
ندانستی دلت خواهم ربودن که من عاشق کش و افسونگرستم
ندانستی شبی با ناز بسیار برایت شعری از عشقم سرودم
تو غافل بودی و من زیرکانه درون قلب تو ره می گشودم.
* شعری از عهدِ الستِ! خودم، که امشب از لابه لای صفحه های دیکشنری قدیمی ام یافتمش.
**زیرش نزن، خودت گفتی!
"زندگی کتابها و انسان ها بسی شخصی است. نمی توان کسی را با گفتن این جمله به مطالعه ی کتابی برانگیخت:« بخوان، خواهی دید که عالی است»، یا با بیان این سخن به دوستی با کسی واداشت:« باید با فلانی معاشرت کنی، آدم فوق العاده ای است.» هرگز بدین سان کار پیش نمی رود. باید خود شخص چیزی را بیابد...بقیه ی چیزها را به تمامی می توان تقلید کرد. اما با این حال نمی توانیم از سخن گفتن درباره ی آنچه دوستش می داریم و از کوشش در سهیم کردن دیگران در آن، چشم بپوشیم."
نور جهان - کریستین بوبن - ترجمه از پیروز سیّار - نشر آگه
پی نوشت1:
دعا کنید با بیدار موندنِ امشب تا صبح، این ترجمه ی لعنتی تموم بشه.
پی نوشت2 (در ساعت 4 بامداد) :
می دانستید centrifugal یا همان سانتریفیوژ خودمان یعنی مرکز گریز؟
نه بابا! اون داریوش نه که! پسرک شاگردمه. داره میره کلاس دوم راهنمایی، اما جثه اش به بچه های دبیرستانی میره. فوق العاده آرومه و خجالتی، اونقدر که سر ِ کلاس باید به زور ازش حرف بکشم. مهدی و علی ِ 8 ساله، خیلی راحت سر به سرش میگذارن و دستش میندازن. آدم رو یادِ گالونی میندازه، کارتون بچه های مدرسه ی والت؛ یادتونه؟ ازش نوشتم تا بشناسیدش. گمونم به زودی ازش بیشتر بنویسم.

وسواس ِ دوست داشتن
مرا به یادِ ماهی قرمزی می اندازد
که در آب های تُنگ بلور
به آرامی
خواب رفته است
یک روز ماهی قرمز
از آب سبک تر خواهد شد
و دستی ماهی قرمز را – که دیگر نه ماهی ست
و نه قرمز –
از پنجره
به باغ
پر
تا
ب خواهد کرد
چهارشنبه ی پیش بود که خریدمش. هول بودم تا زودتر فرهاد جعفری عزیز رو ببینم، پول هم خیلی همراه نداشتم؛ اما طرح ِ جلدِ ساده و عجیبش، با فرمولِ انرژی جنبشی (که یعنی نویسنده اش فیزیک حالیشه) و اون C2H5OH که منو یادِ محمد آقا* میندازه، و یک عالمه شعر ِ توی کتاب، خُب حق بدید که بخرمش؛ حتی اگر 2500 تومنش رو به زینب بدهکار بشم. (آقای فروشنده ی کتابِ جلوی نشر چشمه هم یواش یواش می خواد از علاقه ی من به کتاب، حُسن استفاده رو ببره ها!) هیچ مقدمه یا توضیحی از نویسنده (یعنی شاعر) نداشت. من هم ایشان رو جستجو کردم و یه چیزایی (البت نه زیاد) دستگیرم شد ولی اگر کسی چیزی از ایشون می دونه بسم الله!
قرمزتر از سفید
کیومرث منشی زاده
چاپ اول تابستان 1370
* یه آدم نازنین، که حالا به قولِ امیرصدرا کوچولو که میگه بابام فرشته ی مهربون شده، از قید جسم رهاست و آزاد.
شعری که بالا نوشتم رو به صورت کامل و چند تا شعر قشنگ دیگه از کتاب رو در ادامه بخونید plz !

از امروز کلاس ِ زبانم شروع شد. حالا هر چند از سن ِ من گذشته باشه کلاس زبان رفتن، اما نمی دونید چه کِیفی می ده با فِنقلی هایی سر ِ کلاس باشی که نمی دونن "انگلیسی" خوردنیه یا پوشیدنی، و اومدن که تابستونِ خودشون رو اوقات فراغت کنن، نه، یعنی اومدن اوقات فراغتِ تابستون شون رو پُر کنن. به جانِ خودم اگه قبل از رفتن به کلاس، خواسته باشم بنویسم که اونجا هم میشه قزل آلا صید کرد؛ اما وقتی آخر ِ کلاس بهشون گفتم با A که امروز یاد گرفته اند یک نقاشی بکشن، طرحی که هانیه کوچولوی ماه کشید و با همان A ماهی ساخت، خیلی سر ذوقم آورد. من مُرده ی این قبیل خلاقیت ها هستم؛ حالا اگر به وبلاگم هم ربط پیدا کنه که دیگه چه شود!
یک نفر میاد که من منتظر دیدنش ام
یک نفر میاد که من تشنه ی بوییدنش ام
مثل یک معجزه اسمش تو کتابا اومده
تن اون شعرای عاشقانه گفتن بلده
خالی ِ سفرمونو پُر از شقایق می کنه
واسه موجای سیاه دستا رو قایق می کنه
مثل یک معجزه اسمش تو کتابا اومده
تن اون شعرای عاشقانه گفتن بلده
همیشه غایبِ من زخمامو مرهم میذاره
همیشه غایبِ من گریه هامو دوست نداره
نکنه یه وقت بیاد صداش به دادم نرسه
آینه ها سیاه بشه کور بشه چشم ستاره
مثل یک معجزه اسمش تو کتابا اومده
تن اون شعرای عاشقانه گفتن بلده
خشم ِ این حنجره ی خسته همیشه غایبه
کلید صندوقِ در بسته همیشه غایبه
نعره ی اسبِ سپیدِ قصه ی مادربزرگ
بهترین شعرای سر بسته همیشه غایبه
مثل یک معجزه اسمش تو کتابا اومده
تن اون شعرای عاشقانه گفتن بلده
زینب: آقا! سی دیِ 2500 سال موسیقی ِ اصیل ِ ایرانی رو دارید؟
آقاهه: ![]()
![]()
![]()
من : زی نَب؟!
زینب: آها! منظورم 2050 سال موسیقی اصیل ایرانی بود.![]()
لیلا: بچه ها، برای جمعه چه میوه ای بخرم؟
زینب: شلیل.
لیلا: سیب هم می گیرم.
من: فقط شیب و سلیل؟! (دآش اصغری!)![]()
پی نوشت ۶ ساعت پس از تحریر:
در خانه به انتظار مهمانِ ناگریز و ناگزیری نشسته ام و سرم به کار ِ خودم است و سوتی های خودم و یا در نهایت دوست جان هام رو می گیرم. اما خُب باز هم TV روی مُخم رژه می رود؛ گفتم اگر ننویسم از این سوتی ها، غم بادی چیزی می گیرم.
× از وقتی که از nسال قبل، اخبار جوانه ها رو می گفتن، خانم وفا رحیمی، تپق پشت تپق و سوتی پشت سوتی؛ و جالب اینه که روز به روز هم ارتقاء شغلی پیدا کردن و بعد از اخبار ورزشی بانوان که به قول امیر بتهوون eekh! حالا در اخبار نیمروزی و تمام روزی ِ شبکه یک به گاف پرانی مشغول شدن. موضوع گزارش: لحاف های دست سوز ِ سنتی! (خودش گفت به جانِ خودم!)
× آقای واحد مرکزی خبر یزد، با آستین کوتاه (مصداق ِ تبرّج که نیست؟) زیر همون لحاف های دست سوز ِ سنتی، گزارش میدن!![]()
× جناب اصغری عزیز! آخه کی به شما گفته این رله بودنِ شما در توصیفِ شرایط جوّی، به دلِ بینندگانِ اخبار می نشینه تا من خودم بیام و توجیهش کنم. آخه مومن! اگه ما نخواهیم که شما "ایرون" و "شمرون" گویان، با مخاطب احساس صمیمیت کنید، باید کی رو ببینیم. به جانِ خودم این خودمانی بودن شما مثل اینه که سید محمد حسینی بخواد بیاد اخبار 21 بگه با لحن آقای حیاتی؛ فک کن!![]()
× دم ِ آقای معصومی گرم که گزارش ورزشی گفتنش کم نظیره. اینم جهت تنویر افکار ِ عمومی!

آموزگار نیستم
نزار قبّانی
سلام (تا حالا این جا سلام نکرده بودم، چه کِیفی داره ها!)![]()
![]()
قالبِ جدیدِ وبلاگ، که خیلی هم دوستش دارم، به موهبتِ وجودِ پژمانِ نازنین، به وجود اومد که همین جا ازش هَوارتا تشکّر و اینا؛ هر چی باشه تونست من ِ خرابِ نوستالژی رو که حاضر نیستم هیچ رقمه، چیزهای قدیمی ام رو از دست بدم (مثل قالبِ ساده ی قبلی که دوستش داشتم با همه ی سادگی اش، یا این گوشی ِ SIEMENS مدلA52 ، که دوستانِ فرانسوی در صددند! به موزه ی لوور ببرنش) به این یکی قالب علاقمند کنه و اون رو قالبم کنه!
خُب عرضم به خدمتتون ملالی نبود جز دوریِ نشر اسمشو نبر که یک هفته ای هست نرفته ام اونجا و ازش یه خبر برای تهرانی های عزیز دارم و اون اینه که جنابِ فرهاد جعفری، بابای واقعی ِ گلگیسو، و نویسنده ی "کافه پیانو" که یه وقتی اینجا معرفی اش کرده بودم، فردا ساعت 4 تا 6 عصر توی فروشگاه نشر چشمه هستن (حالا چرا توی اون گرما خدا می دونه!) من هم می رم تا ازشون امضاء بگیرم، شما هم بیایید. این هم لینک اصلی ِ خبر، محض ِ گُل ِ روی جنابِ مدیر ِ وبلاگِ نشر چشمه!
پی نوشت۱:
خبر رو برای این نوشتم تا دلِ دوستِ عزیزی که نوشته بود: "راستی الان که تابستونه و مدارس تعطیل بیا اسم وبلاگو بذار صید قزل آلا در چشمه!!!!!!" ،خُنک بشه. شُد پسرکم؟!![]()
پی نوشت2:
آقای مهربونِ شنبه های خوبِ چلچراغی! من الان روی ابرهام. ممنون که منو قابل دونستید و اینجا برام نوشتید.

× قبل از بازی به زور با امیر شرط می بندم کهSpain برنده میشه و تو طرفدار آلمانی و شرط رو می بازی ، و یه شرط گنده هم میذارم. (انسان باید منطق داشته باشه!)
× به مامان میگم بازی ساعت چند شروع میشه؟ میگن: 11:15. هنوز ۱۰:۳۰ است که تی وی جسته گریخته زمین ِ بازی رو نشون می ده و بازیکنان در حال گرم کردنِ خودشون هستن. مامان غر میزنه که: ببین، بازی رو نشون نمی دن. می خوان ملّت رو اذیت کنن! (با این لحن بخونید: کار کار ِ انگلیس هاست)
× بازی شروع میشه و دقایق اولیه، آلمان بَدَک بازی نمیکنه. امیر میگه: کم میاره . تبِ شرط بندی مامان رو هم میگیره و میگن: نه بابا! تیم قوی هستش. یه زمانی رودگولیت و فون باسن رو داشته ها!![]()
× من به شدت قربان صدقه ی ژاوی ( xavi ) می رم (از به "شدت ها" هم بیشتر) بس که اسمش عجیب و دوست داشتنیه؛ که صدای بابا در میاد: بچه نصفه شبی قاط زدی ها! (غیرتی می شوند خُب)
× راموس را نشان می دهند و مامان میگن: از اون سرخپوست های جَلَبه. حالا از من اصرار که ایشان اروپایی است و از مامان جان، انکار.
× هنوز گُلی زده نشده و مامان از آشپزخانه میان بیرون و با اضطراب میگن: یعنی کدومشون میره جام جهانی؟ در حال کشیدن گیس هام! میگم این یورو 2008 هستش مامان! میگن: می دونم، منظورم اینه که کدوم تیم برنده ی جام جهانی میشه.![]()
× Spain گُل میزنه . پاس ِ گُل رو ژاوی میده و تورس با قُلدری، دروازه بان و فیلیپ لام رو جا میذاره. من هم با قُلدری، برای امیر کُری می خونم و با پرروئی ژاوی رو تشویق می کنم. بابا جان با مناعت طبعی وافر میگن: درست بشو نیستی.
× موقع اهدای جام و جشن، پای کامپیوتر هستم که مامان جان لطف فرموده، با ضربِ دستی منو نوازش می کنن به تلافی ِ باختِ تیمشون. دوستی میگه: برو مامان رو ببوس و بگو ببخشید که اسپانیا بُرد!![]()
* ایهام داره: برادرم و امیر (بتهوون کوچولو) که پیشنهاد تغییر bullet رو داده بود.