202. برای امروز

امروز خندانيم و خوش، كان بخت خندان مي رسد
سلطانِ سلطانانِ ما از سوي ميدان مي رسد

امروز توبه بشكنم، پرهيز را بر هم زنم
كان يوسف خوبان ما از شهر كنعان مي رسد

مست و خرامان مي روم، پوشيده چون جان مي روم
پُرسان و جويان مي روم، آن سو كه سلطان مي رسد

اقبال آبادان شده، دستار دل ويران شده
اُفتان شده، خيزان شده، كز بزم مستان مي رسد

پُر نور شو چون آسمان، سرسبز شو چون بوستان
شو آشنا چون ماهيان، كان بحر عُمّان مي رسد

باز آمدي، كف مي زني، تا خانه ها ويران كني
زيرا كه در ويرانه ها خورشيد رخشان مي رسد

امروز مستان را بجو، غيبم ببين عيبم مگو
زيرا ز مستي هاي او حرفم پريشان مي رسد

 

"جلال الدين محمدبن محمد، مولوي"

 

پی نوشت۱: نمی دونم این روزا چه مرگم شده که ناخواسته دوستانم رو از خودم دلخور می کنم. سپید و امید و حالا هم فروغ... باور کنید چند روزیه فجیع (فجیع ها!) فکرم مشغوله و افکارم قاراشمیش (چه کلمه‌ي سختي!) براي سپيد ميگم كه ايميلي نميرسه ازت و گوشيم هم خاموشه، براي اميد كه...قبلاً گفته‌ام دوست جان و براي فروغ عزيز فقط مي تونم بگم ممنونم از لطفت؛ خدا دوستان خوبي چون شما رو از من نگيره.

پي نوشت۲: دوستان ديگه‌اي هم كه ازم دلخورن بسم الله! من آماده‌ام براي شنيدن، و از همين الان ميگم كه گيج زدن‌هاي اين روزاي من رو بر من ببخشيد...كاش مي دونستيد!

پي نوشت۳: كسي مي دونه چرا شلوغ‌ترين و نادوست داشتني‌ترين محله‌ي تهران "مولوي" هستش؟

201. كاش از اول مي دونستم...

 

تو كدوم كوهي كه خورشيد / از تو دستِ تو مي تابه
چشمه چشمه،‌ ابر ِ ايثار / روي سينه‌ي تو خوابه

تو كدوم خليج سبزي / كه عميق اما زلاله
مثل آينه، پاك و روشن / مهربون مثل خياله

كاش از اول مي دونستم كه تو صندوقچه‌ي قلبت
مرهمي داري براي زخم ِ اين هميشه خسته
كاش از اول مي دونستم كه تو دستاي نجيبت
كليدي داري براي درهاي هميشه بسته

تو به قصه ها شبيهي / ساده اما حيرت آور
شوق ِ تكرار تو دارم / وقتي مي رسم به آخر

تو پُلي، پُل ِ رسيدن / روي گردابِ يه ترديد
منو رد مي كني از رود / منو مي بري به خورشيد

كاش از اول مي دونستم كه تو صندوقچه‌ي قلبت
مرهمي داري براي اين زخم اين هميشه خسته
كاش از اول مي دونستم كه تو دستاي نجيبت
كليدي داري براي درهاي هميشه بسته

من از اون ور ِ شكستن / گنگ و بي رمق گذشتم
تن به روياها سپرده / رفتم از شفق گذشتم

رفتم و رفتم و رفتم / سايه‌مو بردم و بردم
خسته بودم و شكسته / خودمو به شب سپردم

منو از شبم جدا كن / نميخوام تو شب بميرم
دوست دارم كه پيش چشمات / بوسه از خورشيد بگيرم

دوست دارم كه نوشدارو / واسه اين شكسته باشي
تا دم ِ مُردن پناهِ / اين غريبِ خسته باشي

كاش از اول مي دونستم كه تو صندوقچه‌ي قلبت
مرهمي داري براي اين زخم اين هميشه خسته
كاش از اول مي دونستم كه تو دستاي نجيبت
كليدي داري براي درهاي هميشه بسته

 

۲۰۰. پُستِ دویست پُستِ منه، همه رقمه!

پزشکاني که همراه کوهنوردان به قله اورست در هيماليا صعود کرده اند مي گويند:

"در اين منطقه رنگ خون کوهنوردان آبي است."

به گزارش واحد مرکزي خبر از لندن، پزشکان انگليسي، در يکي از صعودهاي کوهنوردان اين کشور به قله اورست، در ارتفاع بيش از هفت هزار متري مشاهده کردند به علت کمبود اکسيژن، نمونه هاي خون گرفته شده از سرخرگ هاي ورزشکاران نيز آبي رنگ است.
ورزش کوهنودري از معدود ورزش هايي است که پزشک تيم بايد با تحمل سختي ها و مشکلات اين ورزش، همانند يک کوهنورد، در همه مراحل کوهنوردي، حاضر باشد تا بتواند خدمات لازم را به ورزشکاران بدهد. اين پزشکان همچنين در همه مراحل، وضع خون، نبض، ضربان قلب و چگونگي اثر کمبود اکسيژن در قلل را بر بدن ورزشکاران، بررسي مي کنند.


پی نوشت: این هم لینک اصلی خبر

199. كه برفروزم، آتش‌ها در كوهستان‌ها... *

اين كفش پس از گرفته شدن عكس از آن، خورده شد!!!

وقتي مي رسم خونه (كِي؟!) دارم از پا درد مي ميرم. نه، موضوع خستگي نيست. موضوع اينه كه درست روزي كه همه چي خوبه، هوا خوبه، كوه خوبه، بالا رفتنت از صخره‌ها خوبه، پايين اومدنت از صخره‌ها و گذشتنت از رودخانه خوبه، دوست جانِ همراهت خيلييييييييي خوبه؛ درست در همين حين، بايد موقع پايين اومدن از يه صخره‌ي دوست داشتني، ته كفش ِ لعنتي‌ات دربياد و مثل آهو! توي گِل بموني.
تازه‌اشم به خونه كه مي رسم، با اينكه بسي ديره و منتظر هوارتا غُر هستم، همه شروع مي كنن به خنديدن و تيكه انداختن بهم:
مامان جون جان: خُب شام امشب جور شد. الان مي پزمش!
امير جون جان: ميخ‌هاش مال من. ميخوام به دندون بكشم!
بابا جون جان: خوبه كه دوستت رو توي كوه شبيه مرغ نديدي تا بخوريش.
خودم جون جان: اگه گفتيد اسم اون كمدي كلاسيك چي بود؟

 
تكمله: وقتي كه خيلي خيلي ديرت شده و مي رسي پاي كوه و تازه مي بيني با يه ترافيك فجيع، رسيدنت به خونه قبل از ساعت ده شب جزء رويا و خواب و خيالاته، آخ كه چه حالي ميده كه يه خانم ِ مهربونِ محجبه، تو و دوست جانت رو سوار ماشينش كنه و كلي برات صرفه جويي در زمان كنه؛ آآآآآآآآآآآآآآآخ كه چه حالي ميده! بعدش هم وقتي براي توصيف مسيري كه ميخوان برن، ميگن: "از صيّاد ميرم، اما چيزي صيد نمي كنم ها!" ديگه رسماً زبونت بند مياد و با دوست جانت ريز ريز مي خندي كه: نكنه اين خانم از دوست جان هاي وبلاگي باشن؟!

 
پي نوشت۱: گزارش نمي نويسم، بس كه روز ِ دوست داشتني بود و با نوشتنم ازش گند مي زنم به يك خاطره‌ي بسي بسيار عالي.
پي نوشت۲:كوهستان در پاييز همه رقمه عقشوليه، به جانِ خودم! حتي وقتي مجبور باشي با بند، كفِ كفشت رو به گِتر ببندي تا بتوني به خونه برسي.

 * از ترانه‌ي مرا ببوس

۱۹۸.

 برای امید سرگیجه‌ ها...

با واژه‌هاي محكم فرياد آمدي

از بطن سرخ تيشه‌ي فرهاد آمدي

يك فوج سرگيجه نشاندي به جمله ها

دي بود و با ترنّم مرداد آمدي

 

پ.ن۱: آقا! اجازه؟ هنوز از من دلخوريد؟!

پ.ن۲: يادداشتي از يك دوست كمابيش نامرئي:

سلام خانوم معلم!
من خیلی بی ادبم. نه!!؟
می خواستم بگم این چیزه... چیز...
این...
مصرع سوم اشکال وزنی داره!!
باید این جور باشه:
یک فوج سبز گیجه!!!!! نشاندی به جمله ها!!
پیشنهاد:
سرگیجه فوج فوج به جمله نشست، آه!
...
یا:
سرگیجه دانه دانه به جمله فرونشست(مثلا!!)
یا:
...
-دانه دانه می تونه برف دی ماه رو به یاد ما بیاره!!!-

بی ادب نیستید دوست جان، اتفاقاً خيلي هم بهم لطف داريد. از نظر ارزشمند شما سپاسگزارم. غلیان احساس گاهی به آدم فرصت اندیشیدن به وزن و قافیه نمیده و البته كه من هم ادعايي در نظم و قافيه ندارم ها!

197. اِ اِ اِ! مثل ِ برق و باد گذشت

آموزشگاه: يه دانش آموز ناسازگار داريم.
من: باشه.
: سوم راهنمائيه.
: باشه.
: براي رياضي‌ش معلم ميخوان.
: باشه.
: پسره ها.
: باشه.
: حتماً مي ري؟
: باشه!
: باشه خُب؛ شماره‌اتون رو ميدم به مامانش با شما تماس بگيره.
: باشه.

مامانِ دانش آموز: سلام من مادر امير هستم.
من: سلام، بفرمائيد.
: خانم من براي رياضي امير مي خوام شما تشريف بياريد.
: باشه. چه روزايي از هفته مي خواهيد كلاس باشه.
: حالا شما يك جلسه تشريف بياريد ببينيد اصلاً مي خواهيد امير من رو تحمل كنيد يا اصلاً امير مي تونه با شما درس بخونه.
: باشه.

نمي دونم چرا ويرم گرفته كه با اين دانش آموز كه اسمش رو گذاشتن ناسازگار كلاس داشته باشم. فلسفه‌اي هم براي خودم ندارم كه دانش آموز ِ ناسازگار وجود نداره ها! اما خُب؛ ميرم و با يك امير خاني مواجه ميشم در مايه‌هاي داريوش، حتي huge تر! اولِ جلسه يك بار از كلاس بلند ميشه و فقط همين يك باره. وقتي بهش ميگم خُب اين‌ها باشه براي جلسه‌ي بعد، ميگه: "اِ اِ اِ! مثل ِ برق و باد گذشت." توي دلم بهش مي خندم و با خودم ميگم: "براي من هم!" شبش مامانش تماس ميگيره و ازم ميخواد براي درس زبان هم برم. بعد هم مي پرسه كه چه چيزاي ديگه‌اي درس ميدم. طفلك حسابي هول شده و ذوق زده است. از جلسه‌ي دوم هستش كه امير خانِ قصه‌ي ما استقلالي از آب در مياد و ديگه حتي يك بار هم از سر جلسه‌ي در س بلند نميشه و باز هم آخر هر جلسه عبارتِ پاياني رو ميگه: "اِ اِ اِ! مثل ِ برق و باد گذشت." و با هم كلي مي خنديم.

نتيجه گيري به وقتِ صيد قزل آلا:

1. امير ها اصولاً ناسازگار به نظر ميان، اما پشت اون ستاره‌ي حلبي‌شون قلبي از طلا دارن (يكيشون برادر خودمه كه بهش عاشقم)
2. شاگردا هر چي استقلالي‌تر، ناسازگارتر؛ ولي به مراتب فهميم‌تر!
3. من معلم خوبي هستم، پس هستم!
4. براي بچه‌هاتون معلمي پيدا كنيد كه هم رياضي درس بده، هم زبان، هم عربي و هم همه چي.
5. بسه ديگه، نه؟

پي نوشت: مامان و بابا و امير، هر كدوم جدا جدا ميان دم‌ِ در اتاق و با تعجبِ آميخته به وحشت! مي پرسن كوه نرفتي؟ خنده داره! اينهمه براي كوه رفتنِ جمعه‌هام مبارزه كرده‌ام، حالا يك جمعه كه نرفته‌ام...اي من بسي قربونِ شما برم خانواده جون جان!

 

196. معرفی

چند روزی میشه که توی فکر هستم که اين وبلاگ عجيب و نجيب! رو  يه جور باحالي معرفی کنم تا همه برن ببينن. وبلاگی که به قول ناهيد تا چند روز پيش نهایتاً دو سه تا کامنت و چند نفر ِ معدود بازدید کننده داشت. اما امروز که بهش سر زدم بسی تعجبیدم، تعجبيدني! رشد عجيبي پيدا كرده و در عين سادگي بسي جذابه. شما هم بفرمائيد سر بزنيد بهش. بفرمائيد، دم ِ در بده! بفرمائيد توي وبلاگ. البت اين چند روز يادداشتهاي دختر دستفروش مترو معروف تر از اون شده كه من بخوام آدرسش رو بگذارم براي معرفي ها! اما ميگذارم، بر حسبِ احساس وظيفه‌ي قلبي كه نسبت بهش پيدا كرده‌ام. شايدم بهتر باشه بنويسم كه كاش ايشون وبلاگِ من رو معرفي كنن!

 

مرتبط جات:

+ معرفي توسط مرتضي كه به گمونم راه اندازنده‌ي اين موج بازديدكنندگان وبلاگ دختر دستفروش مترو بود.

+ گزارشی از زنان دستفروش در مترو در نشريه‌ي زيگزاگ

+ یادداشت ناهید درباره‌ي دختر دستفروش مترو

+ نوشته‌ي مترسك

+ نوشته ي خانم مدير جون جانم درباره ي دختر دستفروش مترو

+ دستفروش از وبلاگ جواد شیردل

 يادداشت هاي دختر دستفروش مترو

195.

پیش نوشت1: عيد بر همه‌ي شما مبارك
پیش نوشت2: براي محمد پارساي نازنين من هم دعا كنيد plz!

کوتاه قدّ و سبزه و مويش مجعّد است
انگار از جنوب به اين شهر آمده است
خود را بغل گرفته و خوابيده روي سنگ
مثل درخت‌هاي خيابان مجرّد است
"آقا! بلند شو! كمرت يخ نمي زند؟
سرماي سنگفرش براي بدن بد است
مهمان‌سرا، هتل، نه! اقلّاً برو حرم
اين‌جا به هر دري بزني باز مشهد است"

"گفتم مگر امام رضا دكتري كند
از بندر آمده‌م پسرم پاي مرقد است
يك سال پيش زائر مشهد شدم، نشد
امسال هم دخيل ِ اميدي مجدّد است
از كودكي فلج شده با چرخ مي رود
امسال رفته مدرسه، اسمش محمد است
نقّاشي‌اش كشيده دو تا كفش، شكل ابر
ابري كه گرم بارش بارانِ ممتد است
...امشب دلم حرم زده شد، حرمتش شكست
ديدم براي عرض ارادت مردّد است،
بيرون زدم به سمتِ خيابان براي خواب
شايد همين نصيب من از لطف ايزد است"

مردي كه گرم ِ خنده و گُل راه مي رود
كوتاه قدّ و سبزه و مويش مجعّد است

"عباس سودايي"


 

194. اسمي كه اسم شبم شد!

یا آنچه دیروز بر من گذشت...

صبحي يه پيام دعوتِ اختصاصي!*براي ديدنِ فيلم "دعوت" از آقاي بهزاد مي رسه؛ اون هم سانس ساعت1۸. تا ساعت 4 بعد از ظهر مطمئنم كه نمي تونم برم، كه ييهو شاگردم تماس ميگيره و ملتمسانه ازم ميخواد كه اين جلسه رو كنسل كنم. من هم كه از خدا خواسته! زودي حاضر ميشم و از خونه مي زنم بيرون تا اول برم آموزشگاه براي كاري كه دارم و بعدش هم برم سينما. جلوي در آموزشگاه بدترين و ديرهنگام‌ترين چيزي رو كه ميشه به ياد بيارم، به ياد ميارم (به ياد آوردني!!!): پول ندارم! همه‌ي پولهام توي كوله‌امه و يادم رفته شبِ قبل كه از كلكچال برگشته‌ام از كوله‌ام برشون دارم (كيفِ پول؟ بي خيال! روزي كه مي خواستيم بريم مشهد، ازم دزدي كردنش و منم رسماً بي خيال كيفِ پولِ جديد شدم.) زماني براي فكر كردن و يا برگشتن حتي، ندارم. كارم كه توي آموزشگاه تموم ميشه تا يه جايي پياده ميرم و بعد BRT سوار ميشم براي يك ايستگاه و دوباره مقادير معتنابهي (چه كلمه‌ي سختيه!) از مسير رو پياده پيمائي مي كنم. جلوي در سينما كه مي رسم، توي فكرم كه بچه‌ها رو پيدا كنم تا برام بليط بگيرن. آقاي مسئولِ گِيت كه بليط‌ها رو ميگيرن، به هاج و واجي ِ من يه جور ِ علامت سوالي نيگا (نگاه نه ها! نيگا) ميكنه و مجبورم به نيگاش جواب بدم: "دارم دنبال دوستام ميگردم." مي پرسه: "خانم ِ؟" با خودم ميگم: "اي ول! خوب شد برام بليط گرفتن ها" و با لبخند جواب ميدم: "امن زاده" با دقت! روي يك برگه‌ي بليط رو مي خونه و ميگه: "آهان! آقاي دكتر احمد نظري؟ بفرمائيد، بفرمائيد، فيلم داره شروع ميشه." مي دونم كه بليط رو بچه‌هاي خودمون براي آقاي احمد گرفتن، اما نمي فهمم فاميلي من چه ربطي به اين اسم و فامیل داره؛ اون هم از نوع آقا! قيافه‌ام اين شكليه كه وارد سالن ميشم و سوژه‌ي خنده بازارمون جور ميشه. طفلك دوست جان هم مجبور ميشه خودش بليط بخره. تازه موقع فيلم هستش كه يادم مي افته شنبه است و بليط نيم بهاست. بعد هم دو فروند 500 توماني ته كيفم می یابم. 500 توماني‌هاي نازنينم رو ميدم به آقاي سعيد براي بليط (يادگاري نگهشون داري ها!) و همه چي ختم به خير ميشه. حالا از ديشبِ كه من آقاي دكتر شده‌ام و آقاي دكتر هم صيّادِ قزل آلا! وقتي هم به ایشون ميگم كه حكمتِ اتفاق ديشب رو توي بلاگم بخونن، جواب ميدن: باشه به شرطي میام مي بينم كه امروز فوتبال نداشته باشه! (عمراً فوتبال تماشا كنن ها! اداي منو در ميارن)

اين هم سندِ حكايتِ ديشبه! خيلي واضح نيست، اما خُب به عنوان سند همچين بَدُم ني!

دست خط كي بود؟ خودش اعتراف كنه!

پ.ن۱: از فيلم ننوشته‌ام؟ اي بابا! وقتي از اول تا آخر فيلم با فاطمه و سمانه يكريز مي خنديديم و از فيلم سوتي مي گرفتيم، ديگه چه انتظاري داريد كه از فيلم بنويسم؟ فقط يه توصيه‌ي دوستانه: عمراً اين فيلم رو با دوستانِ under 18 و سایر دوستان و آشنايان و بستگان! ببینید. چه كاريه؟ وقتي ميشه كه تنها برید و آسوده روی یکی از اين صندلی‌هاي "تا پا ميشي تا ميشه" لم بدید و از اول تا آخر فیلم رو فقط به فیلم و حاتمي كيا و دردِ زمانه فکر کنید. جز این ضرره همه رقمه؛ به جانِ خودم! گوشي‌تون رو هم خاموش كنيد، لطفاً، بايد!

پ.ن۲: اين عكس رو هم  آقاي آيدين گرفته به عنوانِ سند بي دقتي كاشاني‌هاي محترم در نوشتن به زبان انگليسي (قبلاً راجع به این موضوع زیاد نوشته ام.) کپی رایتش رو ديشب گرفتم خُب!

buildinjs = buildings

 

* اين يعني اينكه توجيهات شما نشنيده پذيرفته شد دوست جان!

193. یک پُستِ اختصاصي، اضطراري!

سلام امير جان

و ممنون

براي همه چي... براي بودنت، براي خوندنت، براي اينكه اين‌جا مي آيي بي اينكه بفهمم، براي اون عبارتِ بالاي وبلاگم كه نوشتي چطور ميشه درستش كنم؛ براي همه چي. هر بار كه ميخوام پُست بنويسم هوس مي كنم يه "ايييييخ" فارسي بنويسم تا ببينم هنوزم هستي و مي خوني يا نه. حالا اما مطمئنم كه هستي و برام يه دنيا خوشحالي داشت.

192. وقتي كه من نامرئي ميشم، دنيا برام رنگِ ديگه است...

به بازي‌هاي وبلاگي عقشولي‌ام. رويا رو هم بسي دوست دارم. وقتي هم كه به بازي دعوتم ميكنه كه ديگه نگووووووووووو! مي خواستم فردا بنويسم براي اين بازي، اما امشب باز از اون شباست كه بي خوابي زده به فرقِ مبارك! و چي بهتر از نوشتن؟ خدايي چي بهتر از نوشتن؟ نه، فقط موقع بي خوابي نه ها! كلاً چي بهتر از نوشتن؟ ميگيد چي بهتر از نوشتن يا به زور از زیر زبونتون بكشم؟! نمي شنوم! اون عقبيا! خانوماي مجلس! آقايونِ بچه به بغل! حالا همه با هم...

- الو! اورژانس؟ آقا ما يه موردِ فورسماژور داريم. بي خوابي زده به سرش حالش خيلييييييييي بده! (حيف كه شما بتي رو نميشناسيد، وگرنه مي گفتم اين خيلييييييييييي رو با لهجه‌ي بتي بخونيد.)

برگرديم به بازي.
n تا كار هست كه دلم مي خواد با نامرئي شدن انجامشون بدم؛ ولي چون حوصله‌ي خوندنشون رو نداريد*، چندتائيشون رو مي نويسم حالا تا بعد. خُب پس اگه نامرئي ميشدم:

1. توي تموم روزهاي هفته غير از جمعه‌ها و در اوجِ خلوتي، مي زدم به كوه و حالا نرو، كِي برو! هيچم از تنهايي نمي ترسيدم و مثل ِِ اين دوشنبه‌اي به غلط كردن نمي افتادم وقتي 4تا آدمِ بي فهرنگ! پيدا مي شدن كه...بخوان خلوتت رو به هم بريزن. آي حال ميداد! آي حال ميداد!

2. يك راست مي رفتم ورزشگاه آزادي و بَست مي نشستم تا يك مسابقه‌ي فوتبال شروع بشه؛ حتي اگه شده اين بازي، مسابقه‌ي تيم ملي ب نوجوانان كشورمون با تيم اميدِ قنديل سازيِ گينه‌ي بيسائو باشه. اونقدر هم داد مي كشيدم و هوار مي زدم تا عقده‌ي همه‌ي اين سال‌ها كه نگذاشتن با يه دلِ خوش توي خونه داد بزنم در بياد. (البت موقع تماشاي فوتبال توي خونه از داد و هوار كم نميارم ها، اما بايد چشم غرّه هم تحمل كنم خُب!) بعدش هم اون‌قدر اون‌جا مي موندم تا دِربي شروع بشه. فقط موندم كه اگه نامرئي بودم، اون وقت چطور مي تونستم لباس آبي بپوشم و هي هي هم كُري بخونم؟

3. از صبح ِ علي‌الطلوع مي رفتم نشر چشمه و مي چپيدم توي اون معبر ِ تنگِ كنار ِ رديفِ كتاب‌ها و روي يكي از اون صندلي چوبي‌هاي خوشگلش لم ميدادم. آقاي حقيقت هم هر چقدر با چشماي پُفيده (سر ِ صبحه ها!) چشم مي گردوند، منو نمي ديد. اونوقت ديگه به قولِ علي رستگار، تنها چادريِ چشمه نبودم تا بهم يه جور عجيبي نيگا كنن انگار كه از مريخي جايي اومدم. به اينكه تنها چادريِ چشمه (يا از معدود چادريانِ به چشمه رونده) هستم افتخار ميكنم ها، اما... بي خيال! خلاصه اون قدر مي موندم اونجا و اونقدر كتاب مي خوندم كه... چه مي دونم، يا مرئي بشم، يا بميرم.

آهای شما که خواندیداين مطلب رو! شما هم  به بازی دعوتین ها!

اولين اجابت كننده‌ي دعوت: ساحره‌ي نامرئي

پي نوشت: خيلي وقته كه مي خوام بپرسم به نظرتون چه كار كنم كه "فوتبال" هم اون بالا جزء علاقه‌مندي‌هام جا بشه؟ راهنمائي لازم دارم بسي!

* حرف ميگذارم توي دهن بچه‌ي مردم ها!

191. صيد يا آنتي صيد، مسئله اين است!

حـالت اونقدر خوبه كه تصميم مي گيري حتي شعر هم نخوني تا يه وقت حالت بد نشه. نه كه شعر حالت رو بد ميكنه ها، نه! مي ترسي يه وقت خداي نكرده - زبانش لال!- شعر زده بشي و اين عقشولي رو هم توي اين وانفسا از دست بدي. تصميم ميگيري تا اطلاع ثانوي نه كتاب شعر معرفي كني، و نه شعر بگذاري توي بلاگت. بعد چي ميشه؟ ييهو يك دوست جان سر راهت سبز ميشه و به شيوه‌ي "ليان شامپُويي" از كيفش يك كتاب ميكشه بيرون... برق چشمت رو كه مي بينه، يه نگاهي بهت ميندازه در مايه‌هاي: "اُو هوي! چشمت رو درويش كن ها. اين كتاب صاحاب داره!" منم كه حرف گوش كن! فقط گمونم دوباره از اون نگاه‌هاي گربه‌ي شِركي مي كنم به كتاب، كه دلِ دوست جان به رحم مياد و ميگن: "حالا باشه پيشتون. بخونيدش فعلاً." خيالِ دوست جان البت از اين راحته كه كتاب "آنتي صيد" داره. حالا اين آنتي صيد چي بيده؟ يك عدد مُهر گنده‌ي خوشگل، به اسم كتابخانه‌ي شخصي دوست جان، كه روي سه صفحه‌ي مختلف از كتاب خورده؛ و اين يعني كه: "جرات داري كتابم رو پس نده!" خلاصه كه كتاب رو مي قاپم و ميرم زير بارون ميشينم و مي خونمش و مي بينم حالا درسته كه آنتي صيد داره، اما آنتي معرفي كه نداره كه! بعد كه ميام معرفيش كنم، از طرح روي جلدش جا مي خورم. خيال بَرَم ميداره كه نكنه زير بارون خيس شده كه اين طوري... نه، مثل اينكه جدّاً طرح جلد جالب و منحصر به فردي داره ها! "گزيده غزل جوان امروز" به انتخاب سعيد بيابانكي هستش؛ گزينش و مقدمه‌اش هم از يوسفعلي مير شكاك. هم بسيار غزل توش هست و هم غزل‌هاي بسياري توش هست (از حذفِ با قرينه و بي قرينه هم خبري نيست!) ناشرش انتشارات سوره مهره و چاپ اولِ كتاب براي همين امساله؛ قيمتش هم همون 1600تومان ناقابل. 93 تا غزلِ زيبا داره. يكيش رو من براتون مي نويسم و بقيه‌اش رو خودتون  بخريد و بخونيد و... جايزه هم نداره خريدنش، چون خودم كتاب رو ندارم (مي تونيد به من جايزه بديدش!)

 

صيدِ كتاب با آنتي صيد!شاعر تو را ديد و به شعرش نور افتاد

از تاك خشكي خوشه‌اي انگور افتاد

بخت سياهِ شعر من رنگ عسل شد

وقتي كه رويش هاله‌اي از نور افتاد

صيّادِ دريا ديده وقتِ صيد اين بار

مبهوتِ ماهي شد، خودش در تور افتاد

يك عمر افكار مرا درگير خود كرد

سيبي كه از يك شاخه بي منظور افتاد

دوري، نمي دانم كجا، اين شعر باشد

شايد گذارم بر دياري دور افتاد

"مهرانه جندقي"

 

 

پي نوشت۱: "عقابِ تيز پر ِ دشت‌هاي استغنا/ اسير پنجه‌ي تقدير مي شود گاهي"

براي دوست جان كه بعد از اون تصادفِ بسيار، فعلاً نمي تونه كوه بره. برای سلامتیتون دعا می کنیم.

پي نوشت۲: تا اطلاع ثانوي، شعرخواني تعطيله ديگه! 

 

190. تا اطلاع ثانوي، غُر زني تعطيله ديگه!

ديروز چه روزي بود! با اون بارونِ ريز ريزش كه جيگر آدمو سوراخ ميكرد، بس كه عقشولي بود. با دوست جان زديم بيرون براي گرفتن ِِ عكس از اين پاييز ِ هزار رنگ؛ اما يه جاهايي ديگه بي خيال عكس و مكس شديم و توي سكوتِ كوه، از شعفِ اين‌همه زيبايي هوار زديم: "مي چرخم و مي رقصم و مي نوشم از اين جام/ بي‌خود شده از خويشم و از گردش ايام" بعدش هم هر چي ترانه‌ي كوچه بازاري كه بلد بوديم سر داديم:

"دال، دلم پيش دلت باشد گرو
ذال، ذليلت گشتم از پيشم مرو
دال و ذال و ر، روسري قشنگ داري
ذ و ر و ز، ز حالِ من خبر داري
سين ميخوام بگم، سمن بري سمن بري
شين ميخوام بگم، شيرين لبي و شكّري" *

و غش غش تو كوچه‌هاي خالي از آدم ِ دربند خنديديم.

خيلي لازم بود اين به گمونم رفرش شدن. حالم بسي بسيار خوبه. فك كن! من سالمم؛ و اين بزرگترين نعمتيه كه آدم مي تونه توي زندگيش داشته باشه. خداجونم تنكس اِ لات!

بی ربط:
به دوست جان ميگم: تنوع رنگ اون كاپشن كمه. سبز و سفيد و آبي و قرمز داره. كدوم رنگش رو بگيرم؟
زينب(با احساس): در لباس آبي از من بيشتر دل مي بري/ آسمان وقتي كه مي پوشي كبوتر مي شوم**
من: آخه كوله‌ام قرمزه كه! (بس كه كركس ِ بي احساس شده‌ام این روزا!)


پی نوشت۱: عاشق شده‌ام، به اون كاپشنِ سفيدِ پشتِ ويترين اون مغازه‌هه توي 7تير!

پي نوشت۲‌(نوشته شده در ۱:۳۰ دقيقه بامداد): به وصال عقشوليم رسيدم. امروز بعد از ظهر خريدمش. زينب هم آبيش رو خريد.

*نمي دونم كي خونده‌اش، ولي هر کی هست آخرشه!
** از مهدي فرجي

 

189. قرنِ ما شاعر اگر داشت...

كتاب شعر جوان كاشان

موقع ِ برگشت از سفر به كركس اينا هستيم كه توي ميني بوس، آقاي احسان بهم يكي از عكسهاي گروهيمون رو نشون ميدن و ميگن: "مدرك جرم ازت دارم." عكس رو آقاي آيدين از بالاي پشتِ بام يكي از اين خونه قديمي‌هاي كاشان (گمونم خونه طباطبايي‌ها بود) گرفتن، كه همه‌ي گروه توي عكس هستن. وقتي احسان روي عكس زوم ميكنه، نشون ميده كه در حالِ خواندنِ كتاب هستم. تعجبي هم نداره البت؛ به خاطر ِصيد نابي هستش كه از نمايشگاهِ كتابِ اين خونه داشته‌ام. از "انجمن شاعران جوان كاشان" قبلاً شنيده بودم از زينب بانو جون جان. توي يك سي دي هم شعر خوانيِ چند نفر از شاعران جوان كاشان رو شنيده بودم (كه هنوز هم مسخ ‌توانايي‌شون هستم.) از مهدي باباقرباني كه باباي انجمن هستن هم قبلاً شعري رو نوشته‌ام. براي همينه كه وقتي كتاب رو فروشنده مياره، از ذوق مي غشم (حالا نه به اين شدّت ها!)

كتاب از سه بخش تشكيل شده: روي موسيقي غمناك بلوغ يا آثار كلاسيك/خانه‌اي در طرف ديگر شب يا خانه‌ي ترانه/ هم سطر هم سپيد يا شعر آزاد
من جز بخش اولش، هنوز بقيه‌ي كتاب رو نخونده‌ام؛ يعني نمي تونم فعلاً بخونم. همون قسمت اول اونقدر دوست داشتنيه كه نميشه ازش هويجوري بگذرم.

از اونجايي كه حيفه كه در لذتِ خوندن اين شعرها با من شريك نشيد، چند تاشون رو براتون مي نويسم؛ اما جونِ آرزو قول بديد در اولين فرصت كتاب رو بخريد. حيفه به جانِ خودم! بعداً اين شاعرانِ جوان مشهور ميشن و كتاباشون گرون و ناياب ميشه و اونوقت ميشينيد غصه مي خوريد كه چرا حرفِ من رو گوش نكرديد ها! (مزاحي بيش نبود البت) "قيمت كتاب ۱۶۰۰ تومان ناقابل هستش"

مهدي باباقرباني: حسی عجیب دارم و حالی عجیب تر  
حسين باغ شيخي: آسمان دارد ميان سينه ماهِ تازه‌اي  
حسين جعفرزاده: سر مشق‌هاي "آب، بابا" يادمان رفت 
مصطفي جوادي: روي قبرم بنويسيد مسافر بوده است 
اصغر رجبي: چه مي شود كه مرا هم به آسمان ببري؟  
ليلا ساتر: صدايِ هر تپشِ قلبِ من! منظم باش 
فاطمه مجبوريان: آن چشم‌هاي خوشه‌ي انگوري، دارد شراب مي شود از دوري
وحيدرضا گنجي: رو مي كنند سَر تري‌اش را فرشته‌ها (شعرهاي ايشون كولاكه! مخصوصاً اگه با صداي خودشون بشنويد تا مدت‌ها ناخودآگاه شعرهاشون رو زمزمه مي كنيد؛ كاري كه چندين وقته من دارم انجام ميدم. مثنوي خيلي زيبايي هم توي اين كتاب دارن، كه نمي نويسمش؛ بس كه حسودم! خودتون كتاب رو بخريد و بخونيد اگه دلتون ميخواد خُب.)
ياسر مشمول: "يك بار عاشقت شدم آن هم تمام شد/ اين ماجرا به قيمت جانم تمام شد" (يك مثنويِ فوق العاده است، اما خدايي طولانيه وحس نوشتنش نمي باشد.)

 

پ.ن1: اين ترجمه‌هاي كوفتي مثلِ تلّي از سيب زميني جلوي رومه كه بايد پوست بگيرم (اون كُمديِ كلاسيك رو يادتونه؟) من اما محضِ گُلِ روي دوست جان‌هاي شعرْ دوستم (كي ميره اين همه راهُ!) نشستم و اين همه شعر تايپ كردم. كفِ مرتب!
پ.ن2: به اولين نفري كه بعد از خوندنِ اين پُست كتاب رو بخره، از جانبِ شخصِ شخيصِ خودم، يك فروند كتابِ شعر ِ تووووپ اهدا مي شود؛ به جانِ خودم!
پ.ن3: به اين نتيجه رسيدم كه كاشاني‌ها هر چقدر با حال شعر ميگن، در عوض انگليسيشون ضعيفه. نوشته‌هاي لاتين ِخونه‌هاي قديمي رو كه قبلاً ازشون گفتم يادتونه؟ حالا نوشته‌ي پشتِ جلدِ اين كتاب رو ببينيد:

yang=young / peotry=poetry

 

188.

 

من از تو دوري، نتوانم... بايد بتوانم

 وز تو صبوري، نتوانم... بايد بتوانم

 

 

187. "سيليكاتِ آرزو" يا "من آفريده شده‌ام براي صيدِ كتاب"

صبح‌هاي جمعه وقتي توي واگن ِ مترو با نگاه‌هاي علامتْ سوال گونه‌ي مردمِ پايينْ دستِ شهر مواجه ميشم، با خودم ميگم لابد اگه من هم جاي اين بنده خداها بودم، همينطوري نيگا ميكردم به يه آدم كه يه كوله‌ي بزرگ روي دوش داره و دو تا باتوم هم ازش آويزونه و سر ِ صبحي معلوم نيست كجا داره ميره. هر چند گاهي بعضي‌هاشون تريپ رفاقت برميدارن و ازم مي پرسن كه كجا ميرم و اصلاً براي چي ميرم كوه. جوابي ندارم بهشون بدم. مثلِ وقتايي مي مونه كه موقع ِ صعود، داريم از خستگي مي‌ميريم و داد مي زنم: خُب براي چي داريم ميريم بالا؟ ما كه دوباره بايد برگرديم اين راه رو آخه! (البت به شوخي ميگم ها) حالا اما از وقتي اين كتاب رو صيد كردم، جواب دادن راحت‌تره:

كتابِ صيد شده (انصافاً عكس روي جلد كتاب بهتره يا عكس ابراهيم كه اون پايينه؟)

"كوه‌ها مظهر عظمت و ايستادگي در طبيعت هستند...در افسانه‌هاي يونان كوهِ "اُلمپ" را محل زندگي خدايان يوناني مي دانستند. فردوسي (در ديوانِ خود!) آرش كمانگير را بر بالاي قلّه‌ي دماوند قرار مي دهد و همچنين آشيانه‌ي سيمرغ را، و در اين كوه است كه زال پدر رستم در آشيانه‌ي سيمرغ پرورش مي يابد؛ ضحّاك، ستمگر معروف، در اين كوه توسط فريدون به بند كشيده مي شود...
در بين ورزش‌هاي مختلفي كه در ايران وجود دارد، ورزش كوهنوردي تنها ورزشي است كه در كليه‌ي اقشار و طبقات مختلف جامعه ما نفوذ كرده است... عواقب ناگوار زندگي شهرنشيني، مثل آلودگي‌ها و فشارهاي روحي، جسمي و اجتماعي جامعه، ما را بيشتر و بيشتر به سوي طبيعت و مخصوصاً كوه‌‌ها مي كشاند...."*
 

اين كتاب محصولِ صيّادي در توچال هستش، كه از كوله‌ي آقاي ابراهيم صيد شد (به روشِ مخصوص!) و بسي صيدِ مفيدي است؛ مخصوصاً براي تازه ‌كارهايي مثلِ من. البت مطالبِ كارشناسانه هم داره ها! خلاصه كه يا به كوهنوردي عقشولي ميشيد و از اين جور كتاب‌ها مي خونيد، يا مجبور ميشم ازتون خواهش كنم!
"اين كتاب سعي دارد كه اطلاعات لازم را جهت فراگيري اوليه اين فن در اختيار علاقه‌مندان بگذارد. هر چه دانش ما در مورد كوهنوردي بيشتر بشود، مي توانيم بهتر و بيشتر از اين ورزش لذت ببريم و كمتر با حوادث دلخراش و فاجعه آور روبه رو شويم. امروز بهترين، مهمترين و بزرگ‌ترين وسيله در كوهنوردي، دانش و اطلاعات در مورد آن است."*

عبارتِ صيد شده‌ي قزل آلايي:
"پس از مدتي هر كوهنوردِ ايراني علاقه دارد كه ركوردِ خود را بهبود بخشد و به ارتفاعاتِ بالاتر و در نهايت به دماوند صعود كند؛ اما فعاليت بر روي يك كوه يا قله كم ارتفاع به هيچ وجه به معني افت يا پايين بودنِ سطح كوهنوردي كساني كه از آن صعود مي كنند، نيست."**

كتاب از اين بخش‌ها تشكيل شده: تهيه وسايل اوليه و ضروري/ تغذيه و آب در برنامه‌هاي كوهنوردي/ به كوه مي رويم/ وسايل ضروري برنامه‌هاي زمستاني/ حركت بر روي برف و يخ/ شيوه‌هاي مقابله با خطر و موارد اضطراري در برنامه‌هاي كوهستاني/سوانح، امداد و مسائل پزشكي در كوهستان/ برنامه ريزي و طراحي برنامه‌هاي كوهنوردي/ عكاسي در كوهستان/كوهنوردي و مسائل محيط زيست/ معني برخي اصطلاحاتِ رايج در كوهنوردي
اين بخشِ آخر كه مخصوصاً بسي باحال بيد. من به "تراورس" و "بيو واك" و "كرامپون"*** عقشولي‌ام اساسي!

 

اين عكس رو هم ميگذارم اين‌جا، بس كه بهش عقشولي‌ام. آدم ِ توي عكس و عكاس، هر دو ابراهيم خانِ آل عمران هستن. قرار بود آقاي ابراهيم روي قله‌ توچال، از من هم  عكسي شبيه اين بگيره. گرفت ها، زيادم گرفت؛ اما عكسهاي من به زيبايي اين عكس نيستن و تازه‌اشم دماوند توشون پيدا نيست. در هر حال كه فعلاً عكسِ بي رقيبي هستش. خدا رو چه ديديد، شايدم قسمت شد يك روز براي طرح جلدِ يك كتاب ازش سودِ استفاده كرديم!!!

 

 


پ.ن1: از باختِ امروز پرسپوليس ناراحت شدم (اعترافاتِ يك استقلالي!) اما از بُردِ فجر خوشحال؛ آخه تيم فجر تنها تيميه كه يه "كوهنورد" توش هست (اسم کوچکِ بازیکن رو یادم رفته، اما فاميليشون كوهنورد بود، به جانِ خودم!)

پ.ن2: آقاي قدسي! من پشيمونم؛ دماوند ميخواااااااااااااام!


* با تلخيص از مقدمه‌ي كتاب

** شاهين بهم ميگه: "قلّه‌هايي رو كه رفتي به ترتيب بشمر" و من مي شمرم: دماوند، دارآباد، توچال و حالا هم كركس. سير ِ صعودم به قله‌ها عجيب نزوليه، و كاملاً با عبارتي كه توي كتابه تطابق داره!

*** تراورس:عبور عرضي در كوه از يك يال به يال ديگر.
بيو واك: شب را در بيرون به سر بردن، شب ماني.
كرامپون: وسيله‌اي فلزي داراي ميخ و تيغه‌هاي مخصوص كه در زير كفش بسته مي شود و براي راه رفتن روي يخ مناسب مي باشد
.

 

186. آينه‌ها دچار فراموشي‌اند/ و نامِ تو وردِ زبانِ كوچه‌ي خاموشي...

آينه‌ها دچار فراموشي‌اند/ و نام‌ِ توورد زبان كوچه‌ي خاموشي/امشب/ تكليفِ پنجره/ بي چشمهاي باز ِ تو/ روشن نخواهد بود!

 

 

+ مرتبط جات:

۱۴. قيصر

۹۷. غزل شرقي

۱۸۴. ديشب باران...

 

185. مثل ِ درختْ در شبِ باران به اعتراف!

* امروز فهميدم "مرخصي" رفتن هم جنبه لازم داره اساسي؛ ميگي نه؟ نيگا كن!
* يكشنبه كه روز عقشولي ِ مرخصي بود، بعد از نوشتن ِ پُستِ طولاني ِ كركس اينا، بدون نوشتن كلمه‌اي از مشق ِ عشقم! با زينب بانو جون جان، رفتيم كلاس خط و آي حال داد كه سر ِ كلاس نرفتم! آي حال داد! زينب رو فرستادم بره و خودم نشستم توي چايْ‌‌باغ. مي خواستم با خودم اساسي صحبت كنم (اساسي‌ها!)
* چيه؟ انتظار داريد لابد كه با خودم صحبت كرده باشم؟ آخه وقتي كتابِ شعر ِ جوانِ كاشان توي دستت باشه و بازي پرسپوليس-سپاهان هم از راديوي چاي‌باغ پخش بشه و هي هي هم گُل ردّ و بدل بشه... وا!... يعني عجبا! از آدم چه انتظاراتي داريد؟
* كلاس طول كشيد و وقتي زينب اومد تا از پشتِ سر، چشمم رو بگيره و غافلگيرم كنه (معمولاً از اين خز و خيل بازيا نداريم ها!) براي اولين بار در عمر 12 ساله‌ي دوستي‌مون، قربان صدقه‌ام رفت: الهي، يخ كردي كه... به قولِ فرهاد جعفري: آخ چه حالي ميده‌ي‌ دو!
* از اين جا به بعد ميشه از ديگر روش‌هاي صيدِ هات چاكلت...يا وقتي دلِ دوست جانت برات مي سوزه. بعد كه كافي وُمَن (coffee woman) با عشوه ميگه: اينم هات شُكلاتِ شما! با هم زر زر مي خنديم...
* خونه كه مي رسم، مامان جون جان ميگن كه خانم مدير ِ فلانْ مدرسه برام زنگ زده بوده (خانم مدير مجازي نه ها!) كور سوي اميدي در دلم پا ميگيره. نكنه ميخوان بهم كلاس بدن؟ زودي بهش ميزنگم و بعد از كلي جون كندن و حال و احوال كردن، ميگه كه آقاي فلاني از اداره برام تماس گرفته بوده و كارم داشته و از ايشون راجع به من سوال پرسيده و ... (در جريانيد كه كور سوي اميده داره هي هي بيشتر ميشه و بيشتر ميشه) با خودم ميگم: اي بتركي! بگو ديگه! تا بالاخره ميگه: ايشون براي امر خير زنگ زده بود و سوال ميكرد. آخرش هم شماره‌ات رو خواست. بهش بدم عسيسم؟!
* نفهميدم چه جوري باهاش خداحافظي كردم. فقط يادمه كه گفتم اگه الان شماره‌ام رو بهش بدي جوابم يك درجه هم از "نه" پايين تر نمياد... بعد از تموم شدنِ تماس، حسابي دِپ شدم و تيريپ غمگين و اينا. چي فكر ميكردم، چي شد! باز مي خواستم با خودم اساسي صحبت كنم كه بي خيال شدم. اَه كه چه حالِ بدي داشتم! هي هي با خودم مي خوندم: هيچ صيادي در جوي كوچكي كه به گودالي مي ريزد، مرواريدي صيد نخواهد كرد!(۱) بعدش به خودم وعده دادم كه حتماً فردا مفصّل با خودم صحبت ميكنم، بلكه اين حالِ بدم بره.
* دوشنبه صبح (يعني ديروز) وقتِ صبحانه، ميرم اتاق بچه‌ها. شفته‌ها سر ِ صبحي دارن هايده گوش ميدن. داريم ميگيم و مي خنديم كه ديگه اشكام در اختيار خودم نيستن. مي پرسن: "داري مي خندي و اشكت در اومده يا واقعاًي داري گريه مي كني؟" هيچي بهشون نميگم؛ خودم هم حاليم نيست كه چِمه. به نسيم مي زنگم، ميگم: نمي تونم بمونم، دارم ميرم (عجب جمله‌اي شد ها! 6تا فعل پشتِ سر هم.) مسير شركت تا خونه رو، كه يه باقالي پيمايي ِ اساسي هستش، پياده ميرم و آي آبغوره مي گيرم، آي آبغوره مي گيرم...
* به خودم ميگم لابد موقع بازي حالم بهتر ميشه. هر چند كه پيكان و مدير روستا رو دوست دارم، اما استقلاله ديگه. موقع بازي اما بَست ميشينم پاي اين pc طفلكي و هر چي باباجان برام كُري مي خونن و اخبار ضد و نقيض از بازي ميدن، به روي خودم نميارم. ميگن: نه، مثلِ اينكه جدّي جدّي حالت بده!
* امروز بهترم اما. تصميمم رو هم گرفته‌ام. اعتراف مي كنم به دردِ پشت ميز نشيني نمي خورم. به قولِ ابراهيم براي درد نبايد دنبالِ مُسكّن گشت؛ بايد گشت و ريشه‌اش رو پيدا كرد. ريشه‌ي حالِ بدِ اين روزهام اين كار ِ لعنتيه، كه من هيچ براش ساخته نشده‌ام. گور ِ بابايِ غم ِ نان! بالاخره يه چيزي ميشه ديگه.
* همين الانِ الان نسيم تماس گرفته و ميگه: مثل دختر بچه‌هاي 18 ساله خُل بازي در نيار. پاشو بيا شركت. ميگم: چي خيال كردي؟ من هنوز 8 سالم هم نشده!  تلفن روي آيفونه و ميگه: تِق تِق چيه؟ چي داري تايپ مي كني؟ پاشو بيا آرزو...(۲)

"اگر مي خواهيد مجبور به كار كردن نباشيد، شغلي داشته باشيد كه بهش عاشق باشيد" اين جمله نمي دونم از كيه. ولي هر كي هست خيلي آدم ِ بسيار و فهميده‌ايه!

 

(۱) فروغ
(۲) حرف ميزنه و جمله‌اش رو تايپ مي كنم!

... از غم چشانده‌ايد به من هر چه هست را

تحقير و سر به زيريِ بعد از شكست را

وقتي فرو بريزد، از مرگ دور نيست

اين سنگريزه ديگر كوهِ غرور نيست...

184.

 

دیشب باران قرار با پنجره داشت

روبوسی ِ آب دار با پنجره داشت

یک ریز به گوش ِ پنجره پچ پچ کرد

چِك،چِك،چِك...چكار با پنچره داشت؟

 

 

پ.ن: يواش يواش همه‌ي وبلاگ‌ها پر ميشه از اسم قيصر و يادش...دلتنگ ميشم!